ماجراهای کلاردشتی(قسمت چهل و سوم)

سه شنبه, 06 ارديبهشت 1401 ساعت 19:49 نوشته شده توسط  علی ملک پور اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 

رسالت من "رساله" نبود؛

در اواخر سال 1379 و پس از شش و نیم سال تحصیل، دوره دکترای جامعه‌شناسی من رو به اتمام بود. این طولانی‌شدن غیرمتعارف دوره‌ي تحصیلم در این مقطع به دانشگاه و گروه تخصصی جامعه‌شناسی مربوط می‌شد که گروهی تازه‌تأسیس و با محدویت‌هایی مواجه بود و من و هم‌کلاسانم نقشی در تأخیر تصویب موضوع رساله دکترا و تصویب طرح‌های پژوهشی (پروپوزال) مربوط نداشتیم.

در هر حال، من از سال‌ها پیش به راهنمایی دکتر سیف‌الله سیف‌اللهی روی موضوع همگرایی و ناهمگرایی فرهنگی در ایران» کار و پژوهش می‌کردم. در این روند پژوهشی آقای دکتر غلام‌عباس توسلی و آقای دکتر حسین بشیریه نیز مشاوران رساله دکترای من بودند.

موضوع رساله من "بررسی همگرایی و ناهمگرایی فرهنگی دولت و مردم در ایران پس از انقلاب اسلامی" بود و اینکه چرا دو نیروی اجتماعی در ایران، یعنی دولت و ملت در حوزه‌ي فرهنگ عدم تجانس‌های زیادی در ارزش‌ها، هنجارها و مصرف محصولات فرهنگی از خود بروز می‌دهند و به جای مشارکت و همنوایی، بین دولت و مردم در ایران نوعی رقابت و واگرایی اعلام نشده، ولی واقعی و فراگیر در جریان است. من برای این مسائل و ادعاها، مستندات و شواهدی اغلب از منابع رسمی و سازمان‌های ذی‌ربط دولتی فراهم آوردم. این رساله بعدها (در سال1۳۸۰) به توصیه دکتر حسین بشیریه در قالب کتابی با عنوان "تعارص فرهنگی دولت و مردم در ایران" از سوی انتشارات "آزادانديشان" چاپ و منتشر شد.

سرانجام مقرر شد من در 17 اسفندماه سال 1379 از رساله دکترای خود در دانشکده علوم‌انسانی واحد علوم و تحقیقات دفاع کنم. داوران رساله من عبارت بود از دو داور داخلی آقایان: دکتر حسن سرایی و دکتر علی‌رضا کلدی و داوران خارجی (خارج از دانشگاه محل تحصیل دانشجو)، آقایان: دکتر هادي عالم‌زاده از دانشگاه تهران و دکتر سیدمحمد سیدمیرزایی از دانشگاه شهید بهشتی.

در ساعت 9 صبح روز موعود، همه‌ي استادان و دانشجویان قدیم و جدید دوره‌ي دکتری جامعه‌شناسی در سالن دفاع حاضر شدند. من در پشت تریبون دفاع از رساله قرار گرفتم. حدود ۳۵ دقیقه گزارش پژوهش خود و روند کار و نتایج و دستاوردهای رساله تحصیلی‌ام را به طور مبسوط شرح دادم. یاد دارم که جمله کلیدی من در جمع استادانم و دانشجویان حاضر این بود که "اذعان می‌کنم و ایمان دارم که ارایه‌ي این "رساله" پایان رسالت من در امر آموزش و پژوهش نیست". این سخن که از جان گوينده برآمده بود، لاجرم بر دل مخاطبانم نشست و به من اعتماد کردند.

به رغم تاییدها و انتقادها، در مجموع، قضاوت‌ها مثبت بود و من آن روز با تأیید و امتیاز «عالی» و نمره 5/18 از رساله دکترای خود دفاع کردم.

من این موفقیت نسبی را مرهون همه معلّمان طول دوران تحصیل خود از ابتدایی تا آموزش عالی و تحصيلات تكميلي بودم و از جمله مدیون همان بزرگانی که در آن جمع بی‌بدیل گرد آمده بودند. من در آن جلسه به اساتید حاضر در آنجا و همه اساتید و معلّمان دیگرم، قول دادم که تا آخر عمر، "دانش‌آموز" بمانم و زندگی و کار و همتم را تا هر چه مقدور من است، به امر خطیر دانش‌اندوزی معطوف کنم.

چندی پس از این جلسه و ماجراهای آن، روزی در دانشکده علوم اجتماعی، دانشگاه آزاد رودهن "دکتر گلکار"، یک استاد جوان علوم‌سیاسی که در دانشکده ما استاد مدعو بود، وقتی نام مرا در جمع همکاران شنید، پیش آمد و گفت: آقای علی ملک‌پور شما هستید؟ گفتم: درست گفتید. او گفت: نام شما را پیش از این شنیدم. گفتم: کجا؟ او گفت: من دانشجوی دکترای علوم سیاسی دانشگاه تهران هستم. استاد من آقای "دکتر حسین بشیریه" کتاب شما - تعارض فرهنگی دولت و مردم - را به عنوان منبع درسی و یکی از متون که باید مطالعه کنیم و امتحان بدهیم، به ما معرفی کرده بود. گفتم: از آشنایی با شما خوشوقتم، موفق باشید!

این زمانی بود که به فاصله چند ماه بعد از دفاع از تز دکترایم، رساله دکترای من در قالب کتابی با عنوان فوق چاپ و منتشر شده بود. این کتاب سومین اثری بود که از من چاپ و منتشر شد.

دوران آموزش‌های رسمی من در سن ۳۸سالگی به اتمام رسید. من از کلاس اول ابتدایی تا دوره دکترا به استثنای یک یا دو مورد، همیشه شاگرد اول کلاس خود بوده‌ام و همواره یک طرف بحث‌ها و مجادله‌های درسی و علمی با آموزگاران و دبیران و استادانم بوده‌ام، من در هنرهای جنبی درس مثل شعر و ادبیات فراتر از دوره و مقاطع تحصیلی خود بودم و اشعارم مورد توجه دبیران ادبیات بود و چند مورد از این اشعار نیز در مطبوعات چاپ و منتشر شد و در فنّ بیان و نثر و نگارش رقیب نداشتم.

در گزارش آموزش‌ها و تحصیلاتم باید بگویم که هرگز برای حاشیه‌هایی مثل نمره و معدل و رتبه و... اهمیتی قائل نبودم. من درس و دانش و دانشمندان را یک مسئله شخصی، یک چالش ارزشمند و یک رسالت راهبردی براي خود تلقی می‌کردم. چالش و مشاجره‌ي علمی و نظری دانشوران برایم بسیار مهم‌تر از مسائل و چالش‌های خانوادگی یا محلی یا خصوصی بود و مایل بودم در آن دعواهای نظری و چالش‌های علمی عنصری مداخله‌گر، پیگیر و فعّال باشم و بی‌طرفی و «خواندن» برای «نوشتن» در ورقه امتحان هرگز ذهن مرا مشغول نمی‌کرد. بلکه خواندن برای فهمیدن و برای تحلیل مجدد در مقیاس اجتماع خودی و پشتوانه‌ای برای عمل اجتماعی، اصلاح فرهنگی و پیشبرد اهداف ملی و سیاسی و دینی، دغدغه‌ي همیشگی من بوده است. من در هر درسی و عنوانی چندان خود را دلبسته و حساس نشان می‌دادم که گویی در آن درس و در آن مبحث، همه جهان و همه فلسفه هستی و همه فلسفه وجودی من نهفته است و باید بی‌کم و کاست از آن سر در آورده و فهم کنم و هیچ ابهام و ایهامی را برنتابم. خواه آن درس خاص جامعه‌شناسی باشد، یا جغرافیا و یا ادبیات ‌فارسی یا معارف اسلامی. من همواره به علم ایمان داشتم و بیش از آنکه جاذبه‌های درسی یا منزلت‌های متعارف کلاسی و دانشگاهی برایم معیار و ملاک باشد، ایمان به ضرورت فهم حقایق، انگیزه‌ي اصلی من بود. من به نحو مطلوبی از کودکی دریافتم که علم حقیقت وجود آدمی است و ارزش واقعی زندگی، و تنها مقوله‌ای است که ارزش آن را دارد که گوهر عمر- به عنوان گرانبهاترین موهبت- صرف آن شود. گاه فکر می‌کردم که شاید به واسطه همان محدودیت‌ها و جبران كمبودها و نیازهایی که داشتم به علم و دانش «پناه» آوردم، ولی همیشه وجدانم گواهی می‌داد که حتی اگر در کودکی جنبه‌هایی از این محدودیت‌ها به مثابه مکانیسم جبران در من عمل می‌کرد، ولی بعدها این نه یک ابزار جبرانی و مکانیسم کسب منزلت، بلکه به عنوان قوی‌ترین باور و ایمان فردی من به شمار می‌رفت. علم آنقدر مهم، ارزشمند و دوران‌ساز است که بهره‌مندی از آن، آدمی را در نظر خود و دیگران عزیز داشته و قدر و قدرت می‌بخشد و اگر این علم با ایمان و نوعدوستی نیز ممزوج شود، بی‌گمان پرتو عزت و کرامت و منزلتی مضاعف در آن می‌درخشد و چندان که هرگز کاستی نگیرد و طالب علمی این چنین، هرگز نمیرد.

آن روز خاص (17 اسفند 1379) وقتی از جلسه دفاع و فارغ‌التحصیلی‌ام خارج شدم، قبل از همه با اولین آموزگارم - مادرم - تلفنی صحبت کردم و این واقعه را به او خبر دادم. او خوشحال شد و به من شادباش گفت و مثل همیشه دلداری‌ام داد.

وقتی از تحصیل فراغت یافتم، درست 12 روز به نوروز مانده بود. در عید نوروز، اول فروردین سال 1380، حدود ساعت 12 ظهر مادرم در سن 80 سالگی بر اثر ایست قلبی در گذشت. من به واسطه این ضایعه، غمناک شدم و دیگر کسی را در زندگی همتراز با او نداشتم. او اولین آموزگار و تأثیرگذارترین فرد در زندگی من بود و من در برابر آن همه كرامت و تأثير، سر تعظيم فرود مي‌آورم!

 

ادامه دارد...

 

✍️برگرفته از کتاب " روزگار  من" نوشته علی ملک پور با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و با شماره استاندارد بین المللی کتاب( شابک: ۲-۹۴-۸۵۸۱-۹۶۴-۹۷۸ ) انتشارات کارآفرینان ( تهران)

خواندن 502 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)
کد: 1137