"عشقت رسد به فریاد":
در سال 1372 در آزمون دکترای تخصصی جامعهشناسی در دانشگاه تهران شرکت کرده و همزمان در آزمون مشابه در دانشگاه آزاد ثبتنام كردم. پذیرش دانشجو در دوره دکتری تخصصی این رشته در آن سالها به شدّت محدود بود و به ویژه در دانشگاههای دولتی برای داوطلبان بدون سهمیههای خاص تقریباً ناممکن بود. بعدها خبر قبولی دیگران را شنیدیم. در آن سال رقابت من در دکترای دانشگاه آزاد نیز نتیجهای در بر نداشت و پذیرفته نشدم.
در سال 1373 این بار فقط در آزمون دکتری دانشگاه آزاد اسلامی شرکت کردم. در آذر ماه آن سال نتیجهي مرحله کتبی اعلام شد و از میان 200 نفر شرکتکننده، من رتبه 9 کشوری را کسب کردم. در مجموع 12 نفر به عنوان پذیرفتهشدگان مرحله کتبی به مصاحبه علمی برای گزینش نهایی دعوت شدند. در مرحله مصاحبه این اختیار و احتمال وجود داشت که کسی واجد شرایط تشخیص داده نشود و یا تعداد محدودی پذیرفته شوند.
طبق برنامه و دعوت قبلی برای روز مصاحبهي علمی آماده شدم. در روز مصاحبه، افراد را بر حسب رتبه به اتاق مصاحبه دعوت میکردند. نفر اول و در پی آن نفر دوم و... تا رتبه 9 که من بودم. داخل شدم، ادای احترام کردم. هیأت اساتید مصاحبهکننده پنج نفر بودند. به محض ورود من، مدیر گروه مرا به حضار معرفی کرد و گفت: "این دانشجو عاشق جامعهشناسی است و من به فکر و روش او اعتماد دارم." حاضران در جلسه مصاحبه دکترا عبارت بودند از آقایان: دکتر غلامعباس توسلی (مدیر گروه)، دکتر منوچهر محسنی، دکتر حسن سرایی، دکتر سیفالله سیفاللهی و دکتر علیرضا کلدی. به محض استقرارم در صندلی مصاحبه، دکتر محسنی گفت: من هم تو را میشناسم، ولی نظر دکتر توسلی فضای حاکم بر مصاحبه را برای شما مساعدتر کرده است.
من آن روز احساس کردم که آن "عشق دیرین" من به جامعهشناسی - به قول حافظ - امروز به فریادم رسید و به کمکم آمد.
در چارچوب جلسه مصاحبه از من پرسشهایی چند به عمل آمد و من به همه آن پرسشها در حد بضاعتم پاسخ دادم. نوبت به آزمون شفاهی زبان انگلیسی رسید. من مثل همه موارد این چنینی، فقط یک نگرانی داشتم، اینکه اگر متنی که برای قرائت و ترجمه داوطلب (من) عرضه میکنند، بسیار ریز و یا کمرنگ باشد، چه بسا نتوانم خوب بخوانم و آنها تصور کنند که لابد از عهده این کار بر نمیآیم! بهترین تدبیر این بود که قبل از هر تصوری این نکته را به اساتید هیأت مصاحبه و داوری یادآور شوم. این فکر به سرعت به ذهنم خطور کرد و از قضا مؤثر افتاد. آنها موافقت کردند که هر طور راحتم بخوانم. من نیز عینک مطالعه ذرهبینی خود را درآورده و قوهي باصرهام را تجهیز کردم و متن - اتفاقاً خیلی ریز انگلیسی - را درشتنمایی کرده و خواندم. ترجمه من نیز قابل قبول بود، در حدی که پس از یک بند (پاراگراف) دستور کفایت دادند. مصاحبه من حدود نیم ساعت و کمی بیشتر به طول انجامید. سرانجام من از اتاق خارج شدم. پس از خروج من، فرد دارندهي رتبه 10 و دیگران به ترتیب، دعوت به مصاحبه علمیشدند و ما نیز همه تا آخر در راهروی محل مصاحبه منتظر ماندیم تا آخرین نظرات و مواضع هیأت مصاحبهکننده را جویا شویم. من احساس مثبتی داشتم و حدس میزدم پیشینهي تحصیلیام و پاسخهای من اساتید را متقاعد خواهد کرد و یا شاید هم... نه!
من عادت کرده بودم که برای هر گزینه و نتیجهای همیشه آماده باشم و مهمتر از آن اراده کرده بودم که دانش راهبردی و پرجاذبه جامعهشناسی را تا آخر همراهی و پیروی کنم. پس نتیجه هر چه باشد از آن عشق و جذبهجامعهشناسی چیزی نخواهد کاست.
روزها به زمستان میگرایید و هوا کمکم سرد میشد و دل ما داوطلبان دکترا نیز گاه سرد میشد و گاه به اميد نتیجهای نامعلوم دلگرم بودیم و از همدیگر پرسوجو میکردیم.
سرانجام در یکی از روزهای اواخر دیماه 1373 نتیجه گزینش نهایی دکترا اعلام و نام سه نفر به عنوان قبول نهایی در اطلاعیه دانشگاه آزاد درج شد. دارنده رتبه 1، رتبه 2 و من که رتبه 9 بودم، پذیرفته شدیم، در واحد علوم و تحقیقات تهران.
آری، عشق من به آموختن و عشق مضاعفم به آموزش جامعهشناسی از نوجوانی، همچنان شعلهور مانده بود. گرمای این عشق که پنهانکردنی نبود، تشخیص و تأیید استادانم را در پی داشت و به این علاقه و توجهام به پیگیری مباحث علوم اجتماعی رأی مثبت دادند. برای من قبولی و ثبتنام در دورهي دکترا یک هدف راهبردی بود و مثل بسیاری از افراد دیگر شوق تحصیل در مقطع دکترا، بسیار انگیزاننده مینمود.
بعد از قبولی و شروع آموزش رسمی اما، اینک مسئولیت این عنوان بیش از حلاوت قبولی آن، بر ذهن و فکرم سنگینی میکرد. ورود به قلمروهای علمی در این سطح فقط یک موفقیت نیست، بلکه اگر بصیرت و تقوای علمی داشته باشيم، مسئولیت نیز هست. پا در جای پای بزرگانی گذاشتن که عمری را در کسوت علم و تحقیق، به جامعه و فرهنگ و دانش این مرز و بوم خدمت کردند و منشأ آثار و افتخارات بسیار بودند و مهمتر اینکه در حوزهي جامعهشناسی، بزرگانی چند علاوه بر بار علم و پژوهش دانشگاهی، بار مبارزهي طاقتفرسای سیاسی و اجتماعی را نیز قبل و بعد از انقلاب بر دوش کشیدهاند، قبول اینچنین نقشی برای من به عنوان شاگرد و دانشجوی آن بزرگان بسیار سنگین بوده و هست. من تنها میتوانم با اعتراف به بضاعت اندک خود در این وادی، ادای دین کنم و "عشقم" را به جامعهشناسی و نه "علمم" را بهانهای برای حضور در این کاروان بدانم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!
در هر حال آموزش و فراگیری دروس نظری دوره دکترا را پیگیر شدم. در کلاس درس، فقط سه نفر بودیم و هر هفته در معیت استادان، برنامههای علمی و پژوهشی را دنبال میکردیم. بعد از یک ترم ، یکی از همدورهايهایم (آقای نعمتالله فاضلی) به دلیل ادامه تحصیل در خارج از کشور گروه سه نفرهي ما را ترک کرد. من و آقای محمدرضا عارفیپور، به مدت 3 سال در همه کلاسها، دو نفره حاضر میشدیم. این موضوع خود بر وظایف و تکالیف درسی ما میافزود.
ادامه دارد...