انقلاب درونی:
طي آن سالها، تحولی مهم در افكار و عقايدم رخ داد. آموزشهاي دانشگاهي در من همچون اغلب تحصيلكردگان سخت مؤثر افتاد. آموزش و كاربرد روشهاي درست تفكر، واقعگرايي، گريز از پيشداوري، نسبيت فرهنگي و اهميت و جايگاه واقعي "انسان" و بالاخره نقد و تحليل و بازانديشي در باب دين، عمدهترين سرفصلهايي بودند كه در برنامههای دروس متعدد علوم اجتماعي ميخوانديم و گام به گام در انديشه و عمل فردي خود ما تأثير ميگذاشت. دیگر آن فرد مذهبي شبهروشنفكر سابق نبودم؛ ياد گرفتم كه همه چيز قابل نقد و انتقاد است و هيچ چيز در جهان ثابت نيست جز همين اصل تغييرپذيري همه چيز. ياد گرفتم كه فرهنگها و ارزشهاي انساني برخي، جهانشمول و برخي منطقهاي و یا محدود به دوره خاص است. ياد گرفتم كه همه انسانها به درجاتي قوم مركزي (Ethnocentrism) دارند؛ يعني ارزشها و باورهاي خود را درست ميدانند و فرهنگ و باورهاي ديگران را نادرست ميپندارند و دیگران را به واسطه باورهايشان طرد ميكنند و اين مانع تفاهم انسان ها در یک جامعه و یا جوامع دور و نزدیک است.
آموختم كه "انسان" در محور برنامههاي توسعه است و هر برنامه و هدفي كه انسان را به كناري نهد، يا سبك شمارد، حتي اگر مقدس تلقي شود، كاري از پيش نخواهد برد. و برعكس، هر انديشه و مرامی كه انسان ،يعني همان زنان و مردان معمولي و شهروندان حاضر و ناظر در كف خيابان، خانه، مدرسه، شهر، روستا، بيابان، سازمان و.... را بزرگ شمارد، ارج نهد و بر صدر نشاند، آن مرام، نافذ است و شايسته احترام و مستوجب پایداری و قوام. آموختم كه خدا نيز براي تكريم مردم و حفظ و ارتقاي منزلت خلق استدلال ميآورد، مجادله ميكند، كتاب ميفرستد، پيامبر ميگمارد و بالاخره دلواپس هدايت و نجات و رهايي و آزادی همين مردم است.
در دانشگاه آموختم كه اگر ميخواهم بهداشت روانی مطلوب داشته باشم، اگر ميخواهم بزرگ باشم، اگر مايلم دانا و دانشور باشم، اگر در صددم كه گوهر عمر را به شايستهترين امر اختصاص دهم، اگر ميخواهم در نظر خودم، خانوادهام، شهرم، كشورم، معاصرانم، همكاران و همگنانم و مهمتر از همه، در نزد خدايم، محترم و مكرم باشم، بايد فقط يك راه و روش را در پيش گيرم و لاغير. آن راه و آن جايگاه، کسب شناخت علمي و خدمت به مردمي است كه ميشناسم و در اولويت ايمان و عمل اجتماعي من هستند و خدمت به مردماني كه نميشناسم و فعلاً آنها را نمييابم، ولي مصالح و منافع آنها، حقوق آنها و سلامتي و كرامت و عزت آنها، بر همه مصالح و منافع فردي و خانواگي من، گذشته، حال و آينده من و بر جان من اولويت دارد.
جامعهشناسي برايم ثروت و مكنت مادي به بار نياورد (كه در پي آن نيز نبودم)، ولي اين احساس رضایت، خوشبینی، احساس مثبت خوشبختي، آگاهي، ایمان، مسئوليت و خدمت را مديون علوم اجتماعی و جامعهشناسی هستم.
در پی این آموختهها و نواندیشی بود که دورهاي از نقد و ترديد در من شكل گرفت كه کم و بیش تا چند سال به طول انجاميد. گرچه در اين دوران هرگز تا مرز انكار همه چيز پيش نرفتم، ولي در اغلب جنبههاي باور ديني و فرهنگیام تأمل كرده و تردید و ابهام فراواني روا داشتم.
در اين سالها حتي شريعتي و انديشههايش كه روزگاری به تأسي از او به جامعهشناسي روي آورده بودم، در نظرم كمرنگ و كمجاذبه شده بود. من اينك منتقد او بودم؛ گويي به شخم زدن همه زمينها و سرزمينهايي سرگرم بودم كه انديشهها و آرمانهايم در آن نشو و نما كرده بود، گويي كه ميخواستم جهاني از نو بسازم و ایمانی از نو، ايماني از نو و انديشه و آدمي از نو، تا در اين سپهر جديد به تطابق و تعادل جدیدی نایل شوم و در جمع غولان غولسوار علوم اجتماعي، توجيهي قابل دفاع براي "زيستن" و "شدنِ" خود دست و پا كنم.
مذهبي كه در كودكي به ارث به من رسيده بود حريفي مطمئن براي گزارههاي جامعهشناسی نبود. اين مذهب مدافعاني داشته است كه اغلب به دانش جديد تسلط ندارند و دفاع آنها از دين عموماً دفاع درون ديني است؛ يعني از خود آموزههاي ديني براي پاسخ به سؤالات و شبهات بهره ميگيرند و در دفاع برونديني يعني گلاويز شدن با فلسفهها و نظريههايي كه جهان مدرن را دستخوش تغيير و تحول كرده است، از توش و توان كافي برخوردار نيستند.
مذهبي كه با خود از روستا به شهر آوردم، در واقع داستانها و حکایتهای تاريخي تلخ و شيريني بود كه براي زيستن و آسودن در دنياي كوچك روستاييام چون دارويي آرامبخش، نگرانيها و تشويشهايم را تسكين ميداد. مناسك و مناسبتهايي كه به خوبي مرا به اجتماع ساده و صميمي روستا - شهر کوچک كلاردشت پيوند ميزد. نيمهي پيداي آن مذهب، همين آداب و عادات فرهنگي و قومي و سنتی بود، و نيمه پنهان آن پس از مرگ آغاز ميشد كه توصيفهاي مبلغان و مداحان نشان ميداد كه چيزي شبيه نيمه پيداي اين جهاني مذهب است با اندكي تفاوتها كه عمدتاً سختگيرانه بود و گاهي هم وانمود میشد که همين زيركيهای دنيايي، آنجا نيز كاربرد دارد و سخت مؤثر است!
اما در دانشگاه و آن هم در رشته جامعهشناسی من با كارزار پيلان عرصه انديشه سر و كار داشتم كه انديشههاي منتظم و روششناسي مدون عرضه ميكردند. هر يك از آنها در نبرد افكار، جبههاي ميگشود و به دهليزهاي تاريك تاريخ، چراغي به غايت تابناك ميافكند. دانشورانی که سخنانشان همچون سخن امپراتوران سترگ بود و چون شعر شاعران دقيق و لطيف!!
هيچ بنا و برج و بارويي در پايتخت كشورم - تهران - حيرت و تحسین اين روستازاده مهاجر را پس از سالها برنينگيخت؛ اما عظمت روح بزرگان عرصه انديشه اجتماعي و صلابت كلام و استدلال پيشكسوتان غربی و ایرانی آن، و بالاخره صعوبت فهم اين همه فكر و خلاقيت و تأثيرگذاري، سخت مرا به احترام و حيرت و عجز وا ميداشت!
پس از آن من کمتر به سراغ آن بایگانی كهنهي عقایدم میرفتم و همه را به ديوار موزهي خاطرات جوانيام آويختم و هر صبح و شام بدان مينگرم تا سير تحول يك فکر و عقیده و يك انسان جدید به نام «خود» را مرور كنم.
از جواني هرگز از نو به نو شدن اوضاع محيط و خودم نميهراسيدم و دچار اضطراب و درماندگي نميشدم و همواره به توانمندي نوع انسان ايمان داشتم و ميدانستم كه آدمي اگر در عرصهي انديشهورزي و خردپروري، شک و تردید روا دارد، ارزش آن بيشتر از ايماني است كه به تنپوش جهل و تحجر ملبس است. پس چه جاي ترس و نوميدي است، اگر ايمان موروثيام را به كناري نهم و به جاي آن دانش بستانم و دانشوري كنم تا روزی دیگر که ایمانم را بپیرایم و از "بودن" خود "شدن"ی نو پدید آورم. لذا در پيشگاه پيشينيان علم و انديشه و روشنگري جهاني به تلمذ زانو زدم و اين چاكري را كلاه فاخري كرده و بر سر نهادم.
ادامه دارد...