کنکور و رقابتی مضاعف:
در تيرماه 1364 براي دومين بار پس از بازگشايي دانشگاهها متعاقب انقلاب فرهنگي در كنكور سراسري شركت كردم. در روز برگزاري كنكور، نگران سؤالات و سختيهاي كنكور - مثل همه داوطلبان - نبودم، بلكه نگرانيام صرفاً اين بود كه مبادا صندلي من به تصادف در گوشهاي تاريك از سالن امتحانات قرار گيرد، در آن صورت خواندن سؤالات و جدول پاسخنامه كه به شدّت ريز بود، برايم مشكلساز ميشد. اين البته اشتباه خودم بود كه قبلاً در فرم ثبتنام سازمان سنجش ميبايستي مشخص ميكردم كه در شمار داوطلبان كمبينا هستم تا به من سؤالات و پاسخنامه متناسب با وضع من ارايه شود. امري كه اغلب از بيان آن گريزان بودم؛ گو اين كه اكنون بعد از گذشت سالها به ياد نميآورم كه آيا در آن سالها چنين تسهیلاتی در آزمونها برای افراد دارای محدودیتهای خاص در نظر گرفته میشد یا نه؟
صندلي من در كنكور اتفاقاً در جاي روشن و پرنوري قرار نداشت ولي در كنج تاريك و مهجور هم نبود. آزمونها كه شروع شد من سرعت عمل مطلوبي نداشتم و مدام براي خواندن آن سؤالات ريزخط و پاسخنامه ريزتر، ميبايستي عينكم را عقب و جلو ميبردم تا از خاصيت ذرهبيني آن استفاده كنم. اين محدوديت به منزله دوبارهكاري و سرعت كم من در رقابت با افرادي بود كه مشكل من را نداشتند. براي جبران اين محدوديت ميبايستي با خواندن نيمي از عبارت هر سؤال در هر آزمون،فوراً گزينه صحيح را شناسايي و در پاسخنامه درج ميكردم. من به همين شيوه در وقت مقرر به سؤالات كنكور پاسخ ميدادم و این به معنای رقابت با محدودیت مضاعف براي من بود. اين محدودیت حداقل 30 درصد از كيفيت و توان واقعي من در رقابت كنكور ميكاست.
پس از خروج از جلسه آزمون كنكور سال 1364 با هالهاي از بيم و اميد در كوچهباغهاي تخيل و تقدير آيندهام قدمزنان ميگذشتم. به خانه برگشتم و در فكري عميق فرو رفتم. ميبايستي آيندهام را ميساختم و راه اين وادي بهويژه براي من از دانشگاه ميگذشت و دانشگاه براي من مصداق آن مثل معروف بود كه: «دست ما كوتاه و خرما بر نخيل!»
چارهاي نداشتم جز صبر و امید، و البته اين خود بزرگترين چاره بود. طي اين سالها تعداد شكستهاي پي در پي من بر موفقيتهاي اندك و كماهميتم فزوني گرفته بود، ولي گويا اين جوان، كه سودايي ديگر در سر داشت و راههايي نو به نو را ميآزمود، قصد نداشت آموزش و "قلم" را فرو گذارد، آن گونه كه پيش از اين "بیل" را به خواست مخالفان خود وآنهاده بود.
بالاخره مدتي بعد كارنامههاي آزمون سراسري را دريافت كردم. رتبهها و درصدهاي خوبي را احراز كردم، بهترين رتبهام در يكي از زيرگروههاي مربوط رتبه 224 در منطقه بود. با اين ارقام و رتبهها ميتوانستم در همهي رشتهها و در همهي دانشگاهها به استثناي رشتهي حقوق و رشته علوم سياسي دانشگاه تهران پذيرفته شوم. اين دو رشته هم برايم جاذبهي چنداني نداشتند. در رشتهي حقوق به رغم علاقه اوليه، يكي از دوستانم تجربه ناموفقي در تأييد و گزينش داشت. او هماكنون وكيل مبرزي است. من مايل به تكرار احتمالي تجربه او نبودم. رشته علوم سياسي نيز اساساً در اولويتهاي انتخاب من نبود.
در آن سال ما داوطلبان كنكور ميتوانستيم حداكثر دوازده رشته را انتخاب كنيم. من به ترتيب اولويت، نخست رشته علوم اجتماعي در دانشگاه علامه طباطبايي را انتخاب كردم كه دانشگاهي تازهتأسيس و حاصل تركيب و ادغام چند دانشكده و مدرسه عالي قبل از انقلاب بود و هنوز چندان شهرتي نيافته بود. نمرات و رتبه من در كنكور براي قبولي در همين رشته، در دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران كه اعتباري دوچندان داشت، نيز كافي بود. عمداً آن دانشكده و دانشگاه تهران را انتخاب نكردم، فقط به اين دليل كه يكي از همشهريان و دوستانم (آقاي علياكبر تقوي - دبير علوم اجتماعي دبيرستانهاي كلاردشت) يك سال قبل در دانشكده مذكور پذيرفته شده بود و من احتمال ميدادم از اين طريق و رفت و آمدهاي من و ايشان به دانشكده، خواهناخواه، اخبار قبولي و حضورم در دانشگاه به كلاردشت درز كند. ترسي كه نيمي واهي و نيمي واقعي بود.
ديگر رشتههاي انتخابي من علوم اجتماعي (در سه دانشگاه ديگر) ادبيات فارسي، روانشناسي و اقتصاد بود كه به تناوب در دانشگاههاي تهران، علامه طباطبايي و ملي (شهيد بهشتي) اولويتگذاري و انتخاب كرده بودم.
ادامه دارد...