شکست در موقعیت 625:
در تابستان سال 1363 من در يك آزمون استخدامي كه بانك صادرات ايران برگزار كرده بود، شركت كردم و با رتبهاي ممتاز در ميان انبوه شركتكنندگان پذيرفته شدم. در آن ايام "آقاي رفيع آراسته" معاون اداره کل كارگزيني بانك صادرات بود. او مردي موقر و شخصيتي عالي و انساندوست است. او اصالتاً كلاردشتي بود ولي مرا نميشناخت. وقتي فهرست پذيرفتهشدگان در آزمون استخدام بانك صادرات را وارسي كرد، به نام و رتبه من در ميان اسامی پذیرفتهشدگان سراسر کشور حساس شد و حدس زد كه فردی با مشخصات و محل صدور شناسنامه، بايد داوطلبي از خطه كلاردشت باشد. حدس او درست بود. به شعبه بانك صادرات كلاردشت تلفن زد و پرس و جو کرد. آنها گفتند او ولوالي و فرزند فلاني است. آقاي آراسته خيلي خوشحال شد و از من خواست كه به دفترش بروم. او به من وعده داد كه در يك محيط كاري مناسب مرا به كار بگمارد. بعداً بر اثر اهمال و تسامح من چنين نشد و اتفاقاً از شعبهاي بسيار شلوغ و پركار در بازار تهران سر در آوردم. پس از طي مراحل گزينش نهايتاً در آذرماه 1363 در شعبه 625 بازار سلطاني به عنوان كارمند بانك صادرات مشغول به كار شدم. كار بانك نيز به دليل محدوديتي كه من داشتم، متناسب نبود. نگارش مكرر دفاتر و خواندن روزانه هزاران عدد و رقم فهرست شده در اسناد و دفاتر بانكي كاري بود بس عظيم، كه از عهده من با ديد كم ساخته نبود. علاوه بر اين "آقاي دانش" رئيس آن شعبه بانك صادرات و شماري ديگر از همكاران، مكرر به من ميگفتند كه به نظر ميرسد كه آدم باهوش و با معلوماتي هستي و با معدل خوب ديپلم گرفتي، ولي در حيرتيم كه چرا وارد بانك شدي كه با استعدادتو سازگار نيست؛ ما همه كه اينجا در شعبه هستيم، سابقاً دانشآموزاني متوسط بوديم، تو بايد بروي دانشگاه و ادامه تحصيل بدهي، علاوه بر اين تو با اين عينك تهاستكاني در آغاز كار، تا سي سال آينده با كار بانك چه ميكني؟
در اين مورد هم متاسفانه حق با آنها بود و من پس از دو هفته كار در بانك صادرات شعبه 625 بازار سلطاني تهران به اجبار كارم را بیسر و صدا رها و شعبه را ترك كردم. مادرم كه با استخدام من در بانك بسيار خوشحال شده بود، حالا با شنيدن خبر ترك كار ناخواستهی من، آن هم به دليل ضعف در بيناييام بسيار غمگين شد؛ هر چند او هيچ گاه اين ناراحتي خود را به من اظهار نكرد - و اين بخشي از قدرت روحي و درك بالاي او بود - و من خبر تاثر او را از پدر شنيده بودم.
برادر بزرگتر از من هم كه كارمند بانك صادرات چالوس بود، از اين موضوع به شدّت ناراحت شد ولي من به او گفتم كه آدم صبوري هستم و شما نبايد بابت كار و بيكاري من بيم و نوميدي به خود راه دهيد؛ من در آينده شغلي بهتر از كارمندي بانك خواهم يافت و يادتان باشد كه من هنوز فقط 22 سال سن دارم. آنها اغلب سكوت ميكردند و با اغماض و امید به آينده با من همنوايي داشتند.
امروز من بر اين باورم كه بانكها و همه سازمانهاي دولتي و غيردولتي ميبايستي به افرادي اين چنين به رغم محدوديتهاي جسمي یا معلولیت های احتمالي، به ديده يك سرمايه سازماني بنگرند؛ چون برخي از آنها واجد تواناييهايي هستند كه آنها را از شمار كثيري از كاركنان و كارمندان عادی متمايز ميكند. اين حمايت ميبايستي به گونهاي سازمانيافته و رسمي باشد و به حمايت و سليقه افرادي خاص كه از منظر شخصي و با حسننيت به مسئله ميپردازند، موكول نشود. اگر اين مهم تحقق مييافت امروز در قالب اين جملهها تحليل و قضاوت ديگري ميشد و آن بانك نيز به عنوان سازماني پيشرو در اين زمينه معرفي ميشد. من هنوز بر اين باورم كه بانك يك فرصت شغلي از من، و يك همكار باذوق و باانگيزه فراوان را از خود دريغ كرد و در آن شرايط، نظارت و حمایت كافي بر حقوق داوطلباني مثل مرا در استخدام اعمال نكرد.
ادامه دارد...