ماجراهای کلاردشتی(قسمت بیست و ششم)

شنبه, 04 دی 1400 ساعت 17:51 نوشته شده توسط  علی ملک پور اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 

آموزش همان زندگی است:

در سال 1363 دانشگاه‌ها بازگشايي شدند، ولي حالا سه سال از سال اخذ ديپلم من گذشته بود و من با آمادگي اندك در كنكور سراسري شركت كردم و البته نام من در شمار پذيرفته‌شدگان نبود و به خود مي گفتم؛ چه بهتر!! چون اگر قبول مي‌شدم ممكن بود كه باز "تأييد" نشوم و نمي‌خواستم در تهران نيز به همان شهرت محدودكننده در موطنم شناخته شوم. صدايش را در نياوردم؛ همة كتاب‌هاي درسي دبيرستان را از يكي از دوستانم كه تازه ديپلم گرفته بود، به امانت گرفتم و درس خواندن براي شركت در كنكور سراسري سال 1364 را شروع كردم.

من نمي‌خواستم تابستان به كلاردشت برگردم و در كنار خانواده به مطالعه و آمادگي براي كنكور سراسري سال بعد بپردازم. اين محدوديت بدان خاطر بود كه از پي سال‌ها با وجود قبولي اغلب دوستان در دانشسراها و ديگر ادارات و از پس سال‌ها بيكاري و كارگري، مايل نبودم پدر و مادرم باز مرا در حالتي از بيكاري و سردرگمي يا اشتغال فصلي ببينند و دل‌آزرده و مأيوس شوند. گاه از درآمدم به خانواده كمك مالي اندكي مي‌دادم، هر چند آنها به كمك من نيازي نداشتند، ولي اين كار موجب خرسندي و اميد آنها به آينده من بود. از طرف ديگر، اگر تابستان سال 63 به كلاردشت مي‌آمدم و محكم و مرتب درس مي‌خواندم، اين اميدواري را نداشتم كه حتي اگر نمره و رتبه خوبي كسب كنم، باز به همان دلايل سابق مردود نشوم.

در مهرماه 1363 به كار حق‌التدريسي‌ام برگشتم و در كنار تدريس، ساعات زيادي را به مطالعه براي آمادگي در كنكور بهار سال 1364 اختصاص ‌دادم.

من مستحق ورود به دانشگاه بودم؛ آموزش و تحصيل براي من و ديگران مثل نفس كشيدن، حياتي و اجتناب‌ناپذير بود. با وجود همه آن تجارب يأس‌آلود، مطمئن بودم كه روزی به دانشگاه خواهم رفت .

وقتي همه سلول‌ها و ذرات وجود آدمي در طلب چيزي باشد، گويي جبرهاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي، جسمي، جنسيتي، قومي، عقيدتي و... جملگي رنگ مي‌بازد و اين تنها يك دليل دارد؛ "چون انسان هستيم و اراده ما جلوه‌اي از اراده خداست." خدا بر همه چيز تواناست، پس ما هم بر خيلي چيزها تواناييم و البته نه بر همه چيز، چون خدا نيستيم.

بدون شك در آن سال‌ها ممانعت از تحصيل من و جوانان دیگری که شرایط مشابه داشتند، مصداق نقض حقوق بشر بود. من از آن حقوق و الزامات آن تقريباً بي‌خبر بودم، ولي آنها هم كه خبر و تحليل داشتند، كاري از دستشان بر نمي‌آمد. آنچه به من مربوط مي‌شد، اين بود كه آرمانم را براي عبور از سد كنكور و "تأييد" و ورود به دانشگاه پيگيري كنم و هيچ چيز مرا از اين هدف منصرف نمي‌كرد، گويي هر چه ناممكن‌تر مي‌نمود، من مصمم‌تر بودم.

در تابستان گرم سال 1363 تهران، من در كنار مطالعاتم براي آمادگي كنكور، در يك مؤسسه‌ي فرهنگي به كار ويزيتوري و بازاريابي كتاب كودك پرداختم. من مستقيماً كتاب‌ها را از دفتر نويسنده آن با نام «چتر نور» در محله نارمك مي‌گرفتم و به كتاب‌فروشي‌ها و كيوسك‌هاي مطبوعات در سطح شهر مي‌فروختم و پورسانت دريافت مي‌كردم.

درآمدم به نسبت از حق‌التدريس معلّمي بهتر بود، ولي در هر حال كاري موقتي بود.

 

ادامه دارد...

خواندن 422 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)
کد: 1092