شاعر یا بازیگر؟
روزها از پی هم ميگذشت. به اتفاق دوستانم تصميم گرفتيم متناسب با فضاي انقلابي جامعه، متنهاي تاريخي و مذهبي را در قالب نمايشنامهها يا گروههاي سرود، برنامهريزي و اجرا كنيم. تشكيل گروه نمايش (تئاتر) در محله ما و برخي محلههاي ديگر از جمله اين اقدامات بود. من با علاقه و انگيزهي بالا در چندين برنامهي تئاتر، نقشآفريني كردم. به سرعت ديالوگها را حفظ ميكردم و خيال كارگردان هميشه از ناحيه من راحت بود كه چندان متكي به متن نمايشنامهها نبودم و خود و ديگر اعضاي گروه اگر دچار وقفه ميشديم با بداههگويي به نحو آبرومندانهاي، نمايش را ادامه ميداديم و اغلب كار ما در مقياس منطقهاي عرضه ميشد و كم و بيش مورد استقبال مردم قرار ميگرفت. يك بار هم شعر گروه سرود را خودم سرودم و با وزن و قافيهاي قابل قبول تدوين و اجرا كرديم.
تجربه خوب از سرودن شعر و تكرار اين تجربه مرا واداشت كه مضامين و ايدههاي ديگري را به شعر درآورم. اغلب سوژههاي شعريام، شخصيتهاي انقلابي، مبارزان و شهداي آزادي، عدالت و از اين دست مقولهها بود. وقتي كه شعرهايم از 20 قطعه بيشتر شد به دبير ادبيات، خانم فرهادي دادم كه بخواند و نظر بدهد. او خواند و اشكالات را رفع كرد و من وقتي دستخط زيباي خانم دبير را در كنار اشعار تازه به دوران رسيدهام ديدم، سخت شيفته ادبيات و آموزههاي اجتماعي شدم. آن شعرها به معناي واقعي يك دفتر شعر بود، ولي نه جسارت چاپ آن را - كه حالا بعد از اصلاحات خانم فرهادي بهتر هم شده بود - داشتم و نه امكانات چاپ را در كلاردشت، كه هيچ امكاني براي اين كار نبود.
دوره چهارساله دبيرستان برايم مجموعهاي از آموزش و تجربه رنگارنگ فراهم آورده بود. در سال دوم و سوم دبيرستان به واسطه علاقهاي كه به قرآن نشان ميدادم، كمكم در اين زمينه مهارت يافتم و پس از شركت در مسابقات قرآني منطقه و شهرستانهاي چالوس و نوشهر و تنكابن، براي اعزام به مسابقه قرائت قرآن استان مازندران به سرپرستي آقاي قاسمي دبير معارف اسلامي، به ساري اعزام شدم. در آن مسابقات دو سال پياپي مقام ممتاز استاني كسب كردم و لوح تقدير هر ساله از اداره كل آموزش و پرورش استان مازندران مرا از پرداخت شهريه ثبت نام در دبيرستان معاف ميكرد، زيرا من موجب شهرت و اعتبار دبيرستان كلاردشت در استان شده بودم كه البته خودم از اهميت اين موضوع چندان آگاه نبودم ولي آقاي كاشيزاده رئيس دبيرستان دقيقاً همين نكته را گوشزد كرده بود.
يك بار هم در سال 1359 زماني كه دانشآموز سوم دبيرستان بودم به عنوان تنها داوطلب كلاردشتي در مسابقات استاني مازندران در رشته شعر و سرود شركت كردم و موجب مسرتم بود كه يك ماشين سواري با راننده و دبير همراه، اختصاصاً براي اعزام من به ساري در نظر گرفته شده بود. در ساري شركتكنندگان از همه شهرستانها، در سالني جمع آمدند و مجريان آزمون يك ضبط صوت بزرگ را روشن كردندكه نوار موسيقي بيكلام پخش ميكرد.
به ما شركتكنندگان در مسابقه شعر گفته شد اين قطعه موسيقي تا پنج مرتبه تكرار ميشود (هر بار به مدت 3 دقيقه) و شما داوطلبان ميبايستي بر وزن موسيقي پخش شده از اين نوار شعر، سرودي را بنويسيد كه قابل اجرا با اين موسيقي باشد. من توانستم پس از چند بار تكرار موسيقي، شعرِ سروده خودم را تنظيم و نهايي كنم و قبل از اتمام وقت آزمون به مسئول آزمون تحويل دهم. در آن مسابقه من اول شدم و به ياد دارم كه به شدّت از طرف مسئولان استاني و بعدها در دبيرستان كلاردشت مورد تشويق قرار گرفتم. در همان جلسه، ناظر مسابقه كه مردي متين بود و موهاي سپيد داشت به من گفت: تو در آينده آدم مهمي ميشوي! حدس او اشتباه بود، من در آينده آدم مهمي نشدم، ولي انرژي مثبتي كه سخن او در آن جلسه ايجاد كرد، در من اثربخش بود.
در آن سالها من چند سخنراني عمدتاً در مسجد محل، ايراد كردم كه به نوبه خود تجربههاي موفقي محسوب ميشد. اين سخنرانيهاي دانشآموزي من پيش از آنكه به دانش و معلومات مخاطبان همشهريام بيفزايد، نشانه سخاوتمندي و پذيرش کسانی بود كه فرصتي به من ميدادند تا عقايدم را بيان كنم و به نقاط قوّت و ضعفم پي ببرم.
ادامه دارد...