میزبان نامهربان
در پاييز سال 1356 وارد دبيرستان "كوروش كبير" كلاردشت شدم كه بعدها به اسامي ديگري تغيير نام يافت.
ساختمان دبيرستان كوروش كبير يك بناي دوطبقه با ستونهاي سفيد و زيبا بود. در واقع اين يكي از ساختمانهاي يازده گانه دوره رضاشاه پهلوي بود كه در كلاردشت توسط مهندسان آلماني قبل از سال 1320 ساخته شده بود. با وجود زيبايي و شكوه، گويا در همان سالها به دليل وقوع زلزله، ساختمان آسيب ديده بود و ما فقط از مهر تا اواسط آبان 1356 در آن ساختمان درس خوانديم و بعد از آن دبيرستان به محل دبستان خاقاني كه سابقاً دوره ابتدايي را در آنجا درس خوانده بوديم، منتقل شد.
در آخرين روزهاي شهريور 1356 به اتفاق پدرم براي ثبت نام به دبيرستان رفتيم. دفتر رئيس دبيرستان شلوغ بود؛ مملو از دانشآموزان و هر كسي با يكي از والدين خود، پدر يا مادر براي ثبتنام ميآمد. شروع مقطع جديد بود و حضور والدين، واجب.
وقتي نوبت من شد، براي ثبت نام و پاسخگويي به سؤالات آقای رئيس دبيرستان پيش رفتم؛ ناگهان با خشم و پرخاشگري رئیس مواجه شدم كه نهايتاً با يك سيلي به صورت من خاتمه يافت!! برايم كاملاً غيرمترقبه بود؛ اصلاً نفهميدم به چه دليل بايد تنبيه و توبيخ ميشدم. آقاي رئیس بیملاحظه بد و بیراه ميگفت و من دست و پايم را گم كرده بودم. داد و فرياد مديران و معلّمان را قبلاً من و همه محصلان تجربه كرده بوديم؛ ولي اين بار موردي خاص بود، هم روز اول ورودم به دبيرستان بود، هم در حضور پدرم توبيخ و تنبيه شدم و هم در حضور جمعي كه تركيبي از آشنا و غريبه بودند!
رئیس محترم چند كلمه آبدار و مؤثر را نثارم كرد و من در جا مات و مبهوت شده بودم و بالاخره آخر سر گفت:
- پسرك بينظم بيمسئوليت!... چرا موهات بلنده! مگر نميدونی اينجا دبيرستانه! فكر كردي اينجا خونهي خالته؟!
من كه مطمئن بودم دبيرستان را با خانه خالهام اشتباه نگرفته بودم، متحير و مضطرب به سختي جواب دادم:
- چشم قربان، حتماً كوتاه ميكنم... حتماً. چون هنوز مدرسه شروع نشده... من ....
ناگهان وسط حرفم پريد و گفت:
- نميخواد توضيح بدي، همين امروز بايد موهات رو كوتاه كني وگرنه...
پدرم كه تا اين لحظه ساكت و در آن جمع مثل من متحير بود، از صندلياش برخاست و جلو آمد و گفت:
- باشه آقا، چشم، حتماً ميگم موهاشو كوتاه كنه؛ اصلاً خودم ميبرمش تا اين مسئله حل بشه...
وقتي رئیس، واكنش پدرم را ديد، بيش از من متحير و ناراحت شد؛ چون او پدرم را به خوبي ميشناخت و البته نميدانست كه من فرزند او هستم و تازه به اين نسبت پي برده بود!!
نهايتاً با پدرم دست داد و روبوسي كرد و كلي عذر و بهانه آورد كه اي كاش آقازاده(!) را معرفي ميكردين و اين واقعه پيش نميآمد و...
ولي مسئله اين نبود كه من كي هستم و فرزند چه كسي! مهم اين بود كه اساساً نبايد با دانشآموزي در آستانه ورود به يك مقطع جديد كه براي او خود بهخود اضطرابآور است، چنين برخوردي شود. در هر حال نقل اين واقعه بيان بخشي از نارساييهاي آموزشي و تربيتي است كه گاه و بيگاه تاكنون هم ادامه دارد؛ هر چند خوشبختانه در سالهاي اخير كمتر شده است.
ادامه دارد...