ماجراهای کلاردشتی (قسمت هشتم)
رنج دانستن
در سال تحصيلي 55-1354 به دوره سهساله راهنمايي تحصيلي وارد شدم. نام مدرسه جديدم "مدرسه راهنمايي تحصيلي تختجمشيد" بود كه در جوار مدرسه سابقم يعني دبستان خاقاني حسنكيف واقع شده بود.
فضاي جديد آموزشي همراه با كتابها، دبيران و همكلاسيهاي جديد، برايم هم جالب و هم كمي اضطرابآور بود. حالا چندين كتاب داشتيم و به جاي يك آموزگار چند دبير با رشتههاي تحصيلي متفاوت داشتيم. اين دبيران هر يك در سه ساله دوره راهنمايي به ما درسهاي مشخصي را ياد ميدادند.
ويژگي دوره سهساله راهنمايي تحصيلي اين بود كه براي اولين بار ما با همكلاسيهايي آشنا ميشديم كه از روستاهاي دورتر به مدرسه راهنمايي تختجمشيد ميآمدند. اين بدان خاطر بود كه اغلب روستاها فقط دبستان داشتند و تا پنجم ابتدايي به دانشآموزان روستايي آموزش و مدرك ميدادند. در آن سالها فقط در حسنكيف، مدرسه راهنمايي داير بود، لذا دانشآموزان دختر و پسر هر روز صبح مجبور بودند از دور و نزديك و غالباً با پاي پياده مسافتي بين 3 تا 10 كيلومتر را (رفت و برگشت) طي كنند و به مدرسه راهنمايي تختجمشيد بيايند.
اين دوري راه و سختي رفت و آمد هر روزه، دانشآموزان را فرسوده ميكرد. ما هر روز بامدادان چكمهها، كفشها و لباسهاي گرد و خاك گرفته از طي راههاي خاكي دور و دراز را شاهد بوديم كه دانشآموزان روستايي بر تن داشتند و تازه بايد زودتر به مدرسه ميرسيدند كه تنبيه دير رسيدن به صف و مراسم صبحگاهي مدرسه، به اين رنج و مصيبت راه دور اضافه نشود.
جوانيِ پررنج اين روستازادگان البته از اواخر پاييز و فصل سرد زمستان كلاردشت مضاعف ميشد. برف و باران، دشواري تحصيل علم و ادب را دوچندان ميكرد و اراده آدميان را در اين ميان به چالش ميگرفت تا كدام كودك و نوجوان كلاردشتي در خانه "نان" و در تن "توان" دارد كه اين وادي دشوار را پشت سر گذارد و "گامي فرا پيش نهد!"
در آن سالها مدارس فقط بخاري هيزمي داشتند و دانشآموزان در پاييز و زمستان سرد کلاردشت مكلف بودند هر روز صبح يك قطعه هيزم از خانه بياورند تا براي سوخت مدرسه و گرم كردن كلاسها در بخاريهاي هيمهاي مصرف سوخته مدرسه شود. منظره هيزمها و تكهچوبهاي كج و معوج روي كتابها و كيفهاي محصلان در مسير، منظرهاي هرروزه و آشنا بود. سالها بعد كمكم بخاريهاي نفتسوز متداول شد كه وظيفه هيزمكشي را از فهرست وظايف آموزشي دانشآموزان كلاردشتي حذف كرد.
خانه یا مدرسه؟
دوره سهساله راهنمايي يك ويژگي ديگر هم داشت: به تدريج بچههاي مدرسه در آستانه بلوغ قرار ميگرفتند و برخي كه به ظاهر زودرستر بودند در صورتهايشان موهاي نرم و كمپشت ميروييد و گاه و بيگاه ميگفتند در جاهاي حساس از بدنشان هم همين اتفاق افتاده است. نوجوانان دوره راهنمايي كم و بيش از مسايل بلوغ حرف ميزدند بعضيها هم بيدرنگ عاشق ميشدند و درس و مشق و مدرسه را به اندازه عشقشان جدّي نميگرفتند.
ما نوجوانان چيزي از خانوادههايمان درباره بلوغ ياد نميگرفتيم و تمام دانستههايمان از اين دورهي حساس و مسايل و پيامدهاي آن از دوستان و همسالان بود. بعداً وقتي بيشتر خوانديم، فهميديم كه اين خود اشتباهي بزرگ بوده است. همه خانوادهها بايد مسايل دوران بلوغ را براي فرزندان نوجوان - دختر يا پسر - به درستي و به شيوهاي قابل قبول بيان كنند. اين وظيفهي خانواده و مدرسه است. ولي متاسفانه خانواده ايراني تصور ميكند اگر درباره بلوغ، علايم و راهكارهاي مديريت آن صحبت كند گناه بزرگي مرتكب شده و اين قضيه را مسكوت ميگذارد. رسانههاي جمعي در كشور ما نيز عاميانهتر از عوام برخورد ميكنند، چه در آن سالها و چه اين زمان مرتب از گناهان دوران بلوغ صحبت ميكنند و نه از خود بلوغ و طبيعت آن.
شوربختانه این روزها که کلماتم بر کاغذ نقش می بندد مقارن با روزهایی از خرداد ۱۳۹۷ است که در یکی از مدارس غرب تهران خبر تجاوز یکی از عوامل مدرسه به ۱۵ کودک و نوجوان تهرانی بر سر زبانها افتاده است. بیآنکه به شرح و تفسیر این خبر بپردازم، تذکر این نکته ضروری است که من دربارهي مسایل بلوغ در دهه ۵۰ شمسی و نارساییهاي آموزشی و تربیتی آن در ان سالها می نویسم ولی در کنارمان در اواخر دهه ۹۰ واقعهای تلخ عیناً اتفاق میافتد. معنی این پدیده آنست که ما از دهه ۵۰ تا آخر دهه ۹۰ کم و بیش همان مسایل را با خود یدک می کشیم و قصد و توان تحلیل و تقلیل آن را نداریم. زیرا جامعه ما در چنبره "خجالت" و "حماقت" به محاق افتاده و نام خرافات و جهل دیرینه خود را متانت یا عفت نهاده است. ولی در آنسوتر فرزندان خود را قربانی می بیند و از چاره کار درمانده است و هر ساز و کار مفید و مؤثری را به بهانههایی چند، نفی و نهی میکند!!
اگر فرزندان و نوجوانان ما از ما نياموزند، بالاجبار از همديگر خواهند آموخت و معلوم نيست آنها چه آموزههايي را بين خود رد و بدل ميكنند و چه مخاطراتي در كمين آنها است؟
اين كاستيها هنوز هم در بين خانوادههاي كلاردشتي و اغلب خانوادههاي ايراني وجود دارد. آنها اگر يك يخچال يا تلويزيون يا حتي يك اتوي برقي گرانقيمت براي خانه بخرند، تا بروشور فني آن را نخوانند و از نمايندگي مجاز آن براي نصب و راهاندازي كالاي نو دعوت نكنند، به استفاده از آن اقدام نميكنند، چون نگران خرابي و "سوختن" كالاي محبوب خود هستند و احتمال ضرر و زيان ميدهند.
همين خانوادهها وقتي مفتخر به ورود يك عضو جديد - فرزند دختر يا پسر - ميشوند، تمايل و توجهي ندارند كه براي اين عضو جديد كتاب و بروشور راهنما بخرند و بخوانند. عضو جديدي كه اهميت، فرصت و تهديد آن براي خانواده قابل قياس با كالا و هر چيز ديگري نيست. آنها حتي براي كودك و نوجوان خود نيز به بهانههاي مختلف فقط "كالا" از تجهيزات چوبي، فلزي و پوشيدني و نوشيدني و... ميخرند. حال آنكه چيزي درباره شخصيت، خلاقيت، صلاحيت و نيز آسيبهاي فردي و اجتماعي كه متوجه اين موجود نيازمند است، نميدانند، و موفقيتها و شكستهاي خود را در اين مورد يكسره به تقدير و شانس و چشمزخم و... موكول ميكنند.
داستان بلوغ نوجوانان ما نيز از گذشته تاكنون از همين قاعده پيروي ميكند، بيآنكه بدانند كدام يك از همين كالاها و تجهيزات و تغذيه و... براي كودك و نوجوان مفيد و كدام يك مضر است؟
ادامه دارد ...