سال های دبستان
اولین روز دبستان را بهخاطر دارم. روز اول مهر سال 134۸ بود. صبح تنها از خانه به راه افتادم و در ميانه راه با ديگر بچههاي محل به طرف دبستان خاقانی حسنکیف که تنها دبستان پسرانه شهر كلاردشت بود، حرکت کرديم. در مراسم روز اول مدرسه شركت كرديم. پس از آن به كلاس خود هدايت شديم و هر کدام در جای خود روی نیمکتهای سه نفری كلاس اول دبستان نشستیم.
معمولاً یک نفر از پایههای بالاتر- کلاس پنجم یا ششم - مبصر کلاس یا مأمور کنترل و هدایت دانشآموزان بود تا آموزگار به کلاس وارد شود. اولین مبصر کلاس من نوجوانی حسنکیفی بود، نامش را بهخاطر ندارم ولی کتی قهوهای کمرنگ به تن داشت. دقایقی بعد آقای «نصیری» آموزگار کلاس اول وارد کلاس شد، برپا شدیم و آنگاه با اشاره ايشان در جاي خود نشستیم. او احوالپرسی كرد و سپس درس شروع شد. آقای نصیری لهجه گیلانی داشت. روز اول دبستان چیزهایی خواندم و نوشتم و بالاخره ظهر به خانه برگشتم. پس از آن، روزها و هفتهها و ماهها سپری شد و من ورودی موفق و مثبت به عرصه اجتماع و آموزش را تجربه میکردم.
پس از پنچ ماه آقای نصیری به دليلي كه براي ما روشن نشد (احتمالاً بيماري يا تغيير محل كار)، مدرسه ما را ترک کرد. برادرم مدّت چهار ماه معلّم کلاس اول شد. او به خوبی از عهده کلاس بر میآمد و من از آن پس با اعتماد بهنفس بیشتری به تحصیل و آموزش ادامه میدادم، طبعاً از آن پس همکلاسیهایم بیشتر مرا جدّی میگرفتند. من به لطف این برادرِ معلّم، پیش از دبستان خواندن را بهخوبی آموخته بودم و نوشتن را نیز کم و بیش.
کلاس اول دبستان را پشت سر گذاشتم. سال بعد وارد کلاس دوم دبستان خاقانی حسن کیف شدم. در پایه جدید خانم "منیژه شهابی" آموزگار ما بود. او اهل مشهد بود، ولي همسرش - آقای غفار عسگريان - کلاردشتی بود. نقش و تأثیر تربیتی خانم شهابی در من برجسته بود. او فارسی را خوب و روان صحبت میکرد که ما کلاردشتیها در 50 سال پیش کمتر تجربه آن را داشتیم.
خانم شهابی معلّمی کارآزموده، حرفهای و بسیار مهربان بود. او بزودی به استعداد تحصيلی من پی برد. به شدّت تشویقم کرد و میدانست «اندک هوشي و سرسوزن ذوقی»که دارم، اگر در وادی حمایت و تربیت قرار گیرد، شاید در آینده به کاری آید و راهی برای من بگشاید.
او دانست که من متن كتابها را درست و بياشتباه میخوانم؛ بنابراین قرار شد که من هر درس جدید را پس از معلّم، دو یا چند بار برای بچههاي کلاس بخوانم و آنها هر کلمه و عبارتی را به دنبال من تکرار کنند. او همچنین به کلاس اعلام کرد که: «از این پس در کنار من تکالیف درسي روزانه را ملکپور هم میتواند کنترل کند و مشقها را خط بزند.»
این خط زدن مشق بچهها برای من بسیار لذتبخش بود، چون هم در کلاس برایم اقتدار میآفرید و هم حس مثبت و متمایز بودن و سرآمدی را در وجودم تقويت ميكرد و البته سال های فهميدم كه اساساً خط زدن مشق و دستنوشتههاي دانشآموزان، كاري اشتباه در روند تعليم و تربيت آن سالها بود.
خانم شهابی گاهي هم به من تذکر میداد که نباید سرت را به کتاب و کاغذ زیاد نزدیک کنی و به جای آن باید به چشمپزشک مراجعه کنی و مثل من (خانم شهابی) عینک بزنی تا بهتر بخوانی. اما من هرگز حرفهای او را به خانوادهام منتقل نمیکردم چون دسترسي به چشمپزشك مقدور نبود. علاوه بر اين، عینک در کلاردشت در دهه 40 و50 شمسي نماد ضعف و درماندگی بود و کسی جز معدودی پیران سالخورده، عینک به چشم نداشتند. در هر حال اوضاع بدین منوال گذشت تا پایه دوم هم به پایان رسید.
در سال تحصیلی 51-1350 وارد پایه سوم شدم. یک سال بعد یعنی سال تحصیلی 52-1351 نیز پایه چهارم را پشت سر گذاشتم. این دو سال را از آن جهت گفتم که در پایه سوم و چهارم آقای «توكل صفدری» آموزگارم بود. او یکی از بزرگترین معلّمان من و از جمله تأثیرگذارترین آنها بود.
آقای صفدری در کودکی شوق آموختن و علمدوستی را در من احیاء كرد و گسترش داد. او خود روحیهای مثبت و شخصیتی خلّاق داشت و بهخوبی میدانست که یک کودک کلاردشتی به چه چیزی میاندیشد و چگونه بايد چالشهای تعليم و تربيت زمان خود را پشت سر گذارد. وي فن بیان و آيين سخنوری را در حين درس و بحثهای کلاس به ما القاء میکرد و درستی و اخلاق را نیز. من تا آن سالها هرگز دانشمندی را از نزدیک ندیده بودم؛ ولی همیشه در نظر من آقای صفدری یک دانشمند واقعی بود و از شنیدن بحثها و حرفهایش لذّت میبردم. در نگاه من او نقش معلّمی را به خوبی و به گونهای حرفهای ایفاء ميکرد و همیشه خود را مدیون او میدانم.
در پایه چهارم دبستان برای اولین بار برای شرکت در یک برنامه تآتر مدرسه دعوت شدم. موضوع تآتر اصلاحات ارضی و نقش سپاه دانش در روستا بود. من هم نقش یک رعیت روستایی را بازی میکردم. کارگردان نمایش، آقای وجیهالله عسگریان بود.
بالاخره یک روز در مراسم رسمی و با حضور بخشدار کلاردشت و رییس فرهنگ و دیگر مقامات منطقه و شمار زیادی از مردم، نمایش را به صحنه بردیم. کار گروه ما خوب از آب در آمده بود و مورد استقبال تماشاگران قرار گرفت.
در سال 53-1352 وارد پایه پنجم دبستان خاقانی شدم. در آن سال آقای وجیهالله عسگریان و آقای ادیبی دو آموزگار من بودند. آقای ادیبی پس از دو ماه از دبستان خاقانی رفت و بعد از آن آقای سيدنصرالله میرفتحاللهی معلّم ادبیات و علوم اجتماعی ما شد. در آن سالها آقای میرفتحاللهی خود، دانشجوي ادبيات فارسي بود و به یاد دارم که یک بار به من گفته بود: "ملکپور! تو در آینده به دانشگاه خواهی رفت."
وقتی یک معلّم سخن میگوید، شاید بعدها آن سخن را به خاطر نیاورد. معلّم، سخنهای بسیار با مخاطبان پرشمار میگوید و جزئیات را بهخاطر نمیسپارد؛ ولی هر یک از آن مخاطبان در طول سالهای عمر خویش، سخن معلّم خود را در هر پایهای از تحصیل، وجههي همت خود قرار میدهد و چه بسا یک سخن خاص، همه استعدادها و انرژیهای نهفته در شخصیت دانشآموز را شکوفا سازد و اگر آن سخن و صحبت خاص، به گونهای منفی و بازدارنده باشد، چشمانداز رشد کودک را تیره و تار کرده و از مدار پیشرفت و شکوفایی دور ميسازد.
من این شانس را داشتم که طی آن سالها، سخنهای پیشبرنده و حیاتبخش بشنوم و بذر خلاقیّت و آیندهنگری را در ذهن و ضمیرم بکارم و امید به «دانستن» را با رؤياهایم تقویت کنم.
در هر حال، در پایان سال پنجم ابتدایی، باید «امتحان نهایی» برگزار میشد و ممتحن و بازرس و سؤالاتی که گفته میشد از «پایین» (نوشهر) میآمد. محل امتحان نهایی هم، طبقه فوقاني هتل نیمهکاره دوره رضاشاهی بود که اکنون محل فرمانداري و شهرداری کلاردشت است.
من با موفقیت پایه پنجم و پایان دوره پنجساله آموزش ابتدایی را پشت سر گذاشتم و اكنون میتوانستم یک تابستان شاد و کودکانه را در دامن کوه و جنگل و آب و آفتاب زیبای کلاردشت، تفرّج کرده و بیدغدغه روزگار سپری کنم.