ماجراهای کلاردشتی ( قسمت چهارم)

شنبه, 27 شهریور 1400 ساعت 17:56 نوشته شده توسط  علی ملک پور اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 

شهر ما

زادگاهم کلاردشت است، کلاردشت یکی از زیباترین جلوه‌های طبیعت و زندگی را در ایران - و با اندکی مبالغه - در جهان دارد. آنهایی که دنیا را دیدند و به کشورهای مختلف سفر کردند و تجربه بیشتر و مقایسه واقع‌بینانه‌تری دارند، این وصف را درباره منطقه کلاردشت مکرر گفته‌اند و اكنون بر سر زبان‌ها افتاده است.

خدا همه چیز را زیبا آفرید ولی گویی کلاردشت هنر متمایز طبیعت خداست تا انسان‌ها بدانند زمین‌ها و سرزمین‌ها را با چه معیاری مقایسه کنند و قدر بدانند و آفرینش را تحسین کنند.

کلاردشت تركيبي موزون از كوه و دشت و رود و جنگل و مرغزار است كه همچون مجموعه‌اي گرداگرد هم جمع آمده است. تركيبي كه عقل را از سر مي‌پراند و عشق و دلدادگي را به جايش مي‌نشاند.

طبق نتايج سرشماري سال 1395، جمعيت شهرستان كلاردشت 23648 نفر شامل 8067 خانوار بوده است كه به تفكيك جمعيت شهري كلاردشت 13401  نفر معادل 4565 خانوار و جمعيت روستايي آن 10247 و مشتمل بر 3502 خانوار ثبت شده است.

 

وَلوال تا سال 1336 یک روستا بود، ولی در آن سال کلاردشت رسماً به عنوان یک شهر، دارای شهرداری شد و وَلوال حالا دیگر یک محله از این شهر بود که با محله "حسنکیف" و محله "مکاء" شهر کلاردشت را در بر می‌گرفتند. اکنون کلاردشت شامل محله های بیشتری علاوه بر سه محله مذکور است از جمله لاهو، گرک‌پس، اجابیت، رودبارک و مِجِل.

خانه ما

تا اواخر دهه ۱۳۵۰ شمسی، خانه قدیمی ما در محله وَلوال آخرین خانه بود. آخرین خانه از این جهت که بعد از آن تا انتهای زمین‌های «اِزو» همه باغ و مزرعه بود و اثری از خانه و بنای ساختمانی نبود، تا خود جنگل که از دور پیدا بود و هر فصل سال یک جور زیبا بود. در همسايگي ديوار خانه ما و درست پشت خانه ما مزرعه گندم بود و بعضی سال‌ها هم ارزن کشت می‌شد. پدرم بخشی از همان مزرعه گندم را خرید و خانه قدیمی ما را در همین مکان بنا کرد در سال ۱۳۱۹.

این مزرعه آبی و حاصل‌خیز بود و به زمین «سه‌خروار» معروف بود. بهار که می‌شد پر از بوته‌ها و خوشه‌های سبز گندم بود که تازه قد کشیده بودند و با هر نسیم كه می‌و‌زيد، موج‌های منظم و يكپارچه خوشه‌هاي بلند و باطراوت گندم از ابتدا تا انتهای مزرعه ادامه داشت؛ مثل اینکه همه خوشه‌هاي جوان گندمِ سبز و بلند، سر خم می‌کردند و سرودی جمعی می‌خواندند و آرام می‌شدند و باز همین طور دوباره و چندباره، نسیمی ‌بود، موجی بود و رقصی دوباره برای گندمزارِ سه‌‌خروار.

 شب‌ها اما مزرعه حال و هوایی دیگر داشت؛ تاریکی مطلق شب‌های بی‌چراغ و برق آن سال‌ها، مزرعه و همه محله را در بر می‌گرفت و ما گاهی از پنجره بیضی‌شکل کوچک خانه صدای «خِرچ‌خِرچ» غریبی می‌شنیديم، پدر می‌گفت خوک است که خوشه‌های گندم را می‌جود و تا می‌تواند از این ضیافت، بی‌اندكي شرم و حیاء می‌خورد و مابقی را هم لگدمال می‌کند تا صاحب مزرعه فردا صبح بیاید و ببیند که این گندمزار، مدعیان و شرکای دیگری هم دارد که شب‌هنگام به سراغ آن می‌آیند.

خانه قدیمی‌ ما ماجراهای دیگری را هم به یاد داشت؛ نعره گاو و گوساله‌هاي اهالي محل که هر از گاهي شبا‌هنگام در نزدیکی خانه ما توسط گرگ‌ها شکار می‌شدند، گاه این حیوان‌های زبان‌بسته با دل و روده آویزان از چنگ گرگ‌ها به جانب محله فرار می‌کردند و با ناله‌اي جانكاه صاحبان خود را با وحشت و حسرت فرا می‌خواندند.

با وجود اين، مردم از گرگ و خوك و گراز كمتر مي‌ترسيدند، ترس واقعي مردم از "جن و پري" بود كه سلطان بلامنازع ذهن و زندگي مردم قديم كلاردشت بودند. آنها در همه جا و در همه زمان وحشتي شگرف از جن داشتند و شايد محيط جنگلي و سخت گذر در طول قرن‌ها بر اين ترس و توهم دامن زده است. ترس مهم ديگر از مردگان بود كه به زعم مردم در زندگي آنها حضور مداوم داشتند و ما هميشه از مردگان بيش از زنده‌ها مي‌ترسيديم و قبرستان‌ها وحشتي دايمي در دل پير و جوان ايجاد مي‌كرد!

در آن سالهای دور مرگ و میر گاه و بیگاه حیوانات اهلی نیز حکایتی داشت. گرگ ها دشمن حیوانات و رقیب آدم ها بودند در گوشتخواری!  هر روز باید کیلومترها به ارتفاعات اِزو می رفتیم تا زبان بسته ها را  با خود به  آغل بکشانیم وگرنه طعمه شبانه  گرگ ها می شدند. من خود چند بار شب‌ها صدای جدال مرگ و زندگی را از دور و نزدیک شنیده و حسابی ترسیده بودم و بیشتر از ترس، البته دلسوزی برای حيوان قربانیِ گرگ یا برای صاحب‌شان که گاهی فامیل ما بودند و اهل محله وَلوال. پیش می‌آمد که با شنیدن اولین ناله حیوان، اهالی سر می‌رسیدند و حیوان را «حَلال» می‌کردند و حیوان زخم‌خورده را سر می‌بریدند و روز بعد بین اهالي تقسیم می‌کردند که هر «چنگه»[1] را یک خانوار می‌خرید و پولش را به صاحب حیوان می‌دادند.

حیوانات برای اهالی بسیار مهم بودند. هر حیوان اعم از حیوان بارکش یا گاو و گوسفند نام خاص خود را داشت و حتی مرغ و خروس هم تک‌تک به نام یا صفتی شناخته می‌شدند.

مردم گویی حیوانات را اعضای خانواده خود تلقی می‌کردند. گاه حیوانات اهلی را نوازش و گاه به تقصیری سرزنش یا نصیحت می‌کردند. تنبیه و دشنام به حیوانات خانگی هم بخشی از فرهنگ عامه در منطقه کلاردشت و مناطق همجوار بود. هرچند امروزه اهمیت حیوانات و دامداری در کلاردشت نسبت به گذشته بسیار کاهش یافته است.

خانه ما مثل همه خانه‌هاي دهه 40 شمسي از چوب و کاهگل درست شده بود. تیرهای گِرد جنگلی که به طرز ماهرانه‌ای لابه‌لای هم چیده می‌شد و در فاصله تیرهای افقی کاهگل تعبیه می‌شد که این دیوارهای چوبی گِل‌اندود گویی پنجه در پنجه هم بنای محکم اما کمی نامنظم را پدید می‌آورد که سه طرف از ديوارهاي بيروني همیشه کاهگلی و تیره بود و جانب حیاط با گِل سفید تعمیر و صاف می‌شد.

به این سبک خانه‌سازی "دار دَچی" (یعنی چیدن تیرهای چوبی بر روی هم) می‌گفتند.

هر ساله در موسم عيد نوروز مادر و خواهرانم همچون همه زنان و دختران وَلوالي با تهیه خاک سفیدرنگ از تپه‌های مجاور وَلوال دیوار رو به حياط را مجدداً سفیدكاري می‌کردند و به این کار «گِل‌کار» می‌گفتند و این تنها تزئین سالانه نمای بیرونی خانه ما و همه محل بود. معدن این خاک‌هاي سفید در دامنه كوه سنگی بلند - مِكاگزك - در جانب غربي محله وَلوال بود که به واسطه حفاري سالیان دراز به شکل تونلی به طول بيش از 10 متر در آمده بود که بقایای آن هنوز هم در مسیر جنگلِ "رَجِه" از دور پیداست که آن وقت‌ها اسم معدن خاک سفید را گذاشته بودند «گِل‌چال».

خانه ما رو به شرق بود و خورشيد صمیمی‌ترین ميهمان هر روزه آن. از درِ ورودی که وارد می‌شدي یک فضاي بزرگ حدوداً 25 مترمربعي بود که به آن «ایوان» می‌گفتند و اختلاف سطحی كه "سكو" خوانده مي‌شد و حدود 70 سانتی‌متری بالاتر از راهرویی بود که 2 متر عرض داشت و به اتاق انتهایي ايوان- كه به آن "دِلِه‌خونه" يعني اندروني مي‌گفتند - ختم می‌شد. هم ایوان و هم تنها اتاق خانه ما پنجره کوچکی به قطر 30 تا 40 سانتی‌متر داشت که بیضی‌شکل بود و در واقع از لا به ‌لای تیرهای چوبی، فضایی به بیرون تعبیه شده و به جز درِ خانه، تنها منفذ نور به فضای درونی خانه بود.

داخل خانه يا اتاق اندروني، به واسطه آن دريچه محقر غالباً تاريك بود و كم‌نور. دراتاق به ارتفاع 2متري تيرك‌هاي محكمي از ديوار سر برآورده بود كه سكوي ذخيره انبوه هيزم‌هاي تَري بود كه از جنگل مي‌آوردند و مي‌بايست تا يكي دو هفته آن بالا حسابی خشك و آماده سوختن شود. اين تيرك‌ها را "دِيَن‌دار" (Diandar) مي‌گفتند و همه خانه‌ها از اين ابتكار برخوردار بود. بخاري هيزمي هم عضو ثابت همه خانواده‌ها بود و هر صبح و شام پاييز و زمستان شاهد همه خاطرات كلاردشتي‌ها بود.

بخاري هيزمي كه خانه را تا حد دماي استوا گرم مي‌كرد، گاه در دل شب وقتي هيزم‌ها مي‌سوخت و تمام مي‌شد، دماي خانه انگار تا حد دماي قطب پايين‌ مي‌آمد و پدر يا مادر بايد از جا بر مي‌خاست و بخاري را پر از هيزم و دوباره گرم مي‌كرد.

در آن سال‌ها در جوار خانه‌ها، و با ديوار مشترك، آغل گاو و گوسفند بود و فقیر و غنی هم نداشت. از داخل خانه یک دریچه کوچک به آغل (= کُلُم) باز مي‌شد كه اهل خانه از آن دریچه با عرض و طول 60 در 70 سانتی‌متری، رد می‌شدند و آخر شب به آغل رسیدگی می‌کردند و بعد با کلون و يك اهرم قوي كه به آن «پِشت‌دار» مي‌گفتند، درِ آغل را محکم می‌بستند و مجدداً از همان دریچه به خانه وارد می‌شدند.

طبقه بالای آغل هم انبار کاه و یونجه بود که به آن "کُلُم بوم" یعنی پشت بام آغل می‌گفتند.

سقف خانه‌ها از تخته‌های پهن و کوتاه (با سطح متوسط 30 در 50 سانتی‌متر) که از چوب درختان جنگل «ازو» تهیه می‌شد، پوشانده شده بود. سطح شیبدار خانه برف و باران را دفع می‌کرد و زیر لايه‌های سقف گنجشک‌ها لانه می‌کردند و ما بچه‌ها دلمان می‌خواست جوجه‌هایشان را بگیریم، ولی جایشان امن بود و نمی‌شد.

در آن سال‌ها حد فاصل خانه‌ها و حیاط همسايه‌ها در کلاردشت دیوار و تفکیکی نبود و حیاط همه خانه‌ها یکسره و مشاع بود.

آن خانه قدیمي که خود مثل كتابی نكته‌ها دارد و تاريخ و حكايت‌ها، سرانجام در سال 1351 تخريب و به جاي آن خانه جديدي ساختیم كه تا امروز پا برجاست.

 

 

 

[1]1- لاشه هر گاو و گوساله‌ای به 16 قسمت کوچکتر تقسیم می‌شد که هر قسمت را يك چِنگه می‌گفتند.

خواندن 462 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
کد: 1059