امروز هوا به شدت ابری بود،انگار شب قبل ماه خورشید را کشته بود.قلمدان بیچاره ام آشیانه مدادهاست.مدادهای چوبی بدبختم که با تراشم درگیر بودند.اوراق دفترم این کفن های سفید با میله های سیاه زندان،کلمات مرا زندانی میکردند.فنجان قهوه ام فنجان قهوه نبود،فنجان بغض های تلخ شکسته ام بود،بخار بلند شده از آن دود سوختگی های دلم بود.برف نبود که میبارید نمک بود که بر زخمم پاشیده میشد.صدای تق تق سوختن چوب های داخل شومینه.چوب خاطراتم را در شومینه انداختم تا بسوزد و حالا صدای تیک تیکش آزارم میداد.فنجان قهوه ام را سرکشیدم،تلخی ان را باتمام وجود حس کردم.داغیش گلویم را سوزاند.گرامافون گوشه اتاق موسیقی درد را زمزمه میکرد.کتاب صادق هدایت را گرفتم و روی راک نشستم،راک رنگ و رو رفته ای که تکه های چوبش کنده شده بود.حوصله....گاهی سرمیرود
بیرون رفتن را ترجیح دادم.با باز شدن در سرمای برف استخوان هایم را سوزاند.اشک چشمانم با اولین باد سرازیر شد.رد پاهایم روی برف ها نقش میبست.کوچه ها خالی و این تنها برف ها بودند که توی کوچه ها بودند و همه جا را سفید کرده بودند.خیابان خالی از هر جسم زنده ای.همه جاسکوت هوا چه دلگیر.
زهرا امانی