ماجراهای کلاردشتی(قسمت بیست و چهارم)

شنبه, 27 آذر 1400 ساعت 17:56 نوشته شده توسط  علی ملک پور اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 

مهاجري از پشت كوه:

سرانجام در هشتم آبان‌ماه سال 1362 به تهران مهاجرت كردم. من في‌الواقع از پشتِ كوه آمده بودم، بله، از پشت رشته كوه‌هاي بلند البرز، از آن سوي (مازندران و كلاردشت) به اين سوي (تهران). نخست با حمايت آقاي سلطان‌ امرجي و آقاي ولي‌ امرجي كه از خويشاوندان من و ساكن توابع شهرستان عباس‌آباد هستند، به آموزش و پرورش تهران (منطقه 8) معرفي شدم. با اينكه يك ماه از سال تحصيلي 63-1362 گذشته بود من به عنوان آموزگار حق‌التدريس استخدام شدم و در محله نظام‌آباد و خيابان ارديبهشت و سوسناب، در دو دبستان رسالت و ولي‌عصر در دو شيفت صبح و عصر به تدريس مشغول شدم و بيشتر ساعاتم تدريس درس‌هاي ديني و قرآن در دو پايه چهارم و پنجم دبستان بود.

معلّمي پيشه مورد علاقه من بود و فرصت مناسبي با مخاطباني آشنا داشتم . كم و بيش در كار معلّمي موفق بودم، ولي درآمدم از اين شغل بسيار اندك و آن هم غالباً با تاخير چندماهه پرداخت مي‌شد. با وجود اينكه عشق مضاعف من به كار تعليم و تربيت همه چيز را تحت‌الشعاع قرار مي‌داد، ولي بعد از دو سال تدريس هيچ دستاورد مالي نداشتم.

با اين شغل مي‌توانستم به نوعي ارضاي دروني برسم و هم اين كه خانواده به آينده من به عنوان معلّم كه يك شغل دولتي بود اميدوار می‌شدند. پدر و مادرم مثل اغلب والدين معتقد بودند كه شغل دولتي مطلوب است و آينده دارد و همچون «آب باريكه» جاري است. اين باور خيلي از ايراني‌هاست. غافل از اينكه اين آب باريكه مي‌تواند آنقدر باريك و ناچيز باشد كه در حد قوت لايموت تنزل يابد، چندان كه در مورد معلّمان حق‌التدريسي هميشه اين گونه بوده و در مورد بسياري از كارمندان ديگر نيز چنين است.

در هر حال، پس از يك ماه اقامت در منزل اجاره‌اي يكي از دوستانم در محله سي‌متري جي در غرب تهران، توانستم اتاقي در خيابان سوسناب نظام‌آباد اجاره كنم با 5 هزار تومان پول پيش (وديعه) و ماهي ۲۵۰ تومان (۲۵۰۰ ریال) اجاره. حقوق من از تدريس ماهانه 2500 تومان بود.

اولين بار بود كه اجاره‌نشيني را تجربه مي‌كردم. اتاق من در طبقه همكف و مشرف به حياط خانه بود. آقاي "سليمانی" صاحب‌خانه من در طبقه دوم سكونت داشت. صاحب‌خانه مردي مسن و دستفروش پارچه بود. يك موتورسيكلت كهنه و رنگ و رو رفته و چند توپ پارچه رنگارنگ، همه سرمايه او بود. همسر اولش فوت شده بود و از او دو پسر داشت و از همسر دومش يك پسر داشت. صاحب‌خانه من مردي مذهبي و سخت متعصب بود، ولي از حضور من در خانه‌اش كاملاً راضي به نظر مي‌رسيد. چون گاه و بيگاه مي‌ديد كه من نماز و قرآن مي‌خوانم و اين براي اطمينان خاطر او بسيار اهميت داشت. تأكيد زيادي داشت كه من جمعه‌ها كه مدرسه تعطيل است، حتماً به نماز جمعه بروم، گاه مي‌پرسيد:

- علي‌آقا، امروز نماز جمعه رفتي يا نه؟

 مي‌گفتم: حالا فرض کن رفتم.... چطور مگه...؟

آقاي سليمانی به من اعتماد داشت ولي در عين حال گاهي ترديد مي‌كرد و براي اطمينان با لحني مهربان ولي در واقع حاكي از تفتيش و پرس و جوي جدي، مي‌پرسيد:

- اگر امروز نماز جمعه رفتي بگو امام جمعه كي بود و چه گفت؟ من هم چیزی سر هم می کردم تا قانع ‌شود، اما متاسفانه هفته بعد و هفته‌هاي بعد نيز اين استنطاق تكرار مي‌شد. احساس خوبي نداشتم، ولي در عين حال كاري از دستم بر نمي‌آمد. مي‌گويند اگر نمي‌تواني مسئله‌اي را حل كني با مسئله‌ات كنار بيا. فرقي هم ندارد آن مسئله بي‌پولي يا بيماري باشد يا مسئله‌اي همچون «اجاره‌نشيني و صاحب‌خانه مفتش!»

من شخصيتي انعطاف‌پذير و صبور دارم و بيدي نبودم كه از اين بادها بلرزم. در جستجوي اهداف مهم‌تري بودم كه به زعم من آن هدف‌ها تنها در شهر قابل پيگيري بود. در برابر آرمان‌هايي كه بدان ايمان و اميد داشتم، اين مسايل سهل و ساده مي‌نمود.

آن اتاق كوچك در محله نظام‌آباد البته محاسني هم داشت، يك كتابخانه پر از كتاب كه پسران صاحب‌خانه باقي گذاشته و اجازه استفاده از كتاب‌ها را به من داده بودند. اين فرصتي براي من بود كه به اين كتاب‌ها دسترسي داشته باشم. آن روزها شوق من به کتاب و كتابخواني به حال اسبي مي‌مانست كه در مرغزاري پر آب و علف رها شده باشد، تا هر چه مي‌خواهد بخرامد و بچرد...! من نيز به نحو سيري‌ناپذيري مي‌خواندم.

 

ادامه دارد...

 

خواندن 412 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
کد: 1090