ماجراهای کلاردشتی (قسمت بیست و دوم)

دوشنبه, 15 آذر 1400 ساعت 17:13 نوشته شده توسط  علی ملک پور اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 

دردِ سر "اصحاب بیل"

 

در يكي از روزهاي تابستان 1362 استاد نصير اِزوجي به چند نفر از ما جوانان گفت:

"متاسفم بچه‌ها! بعضی ها مخالف كار كردن شما در گروه كارگران من هستند؛ آنها مي‌گويند اين چند نفر نمي‌توانند عملگي كنند، زيرا "صلاحيت" آنها رد شده است و مورد تأييد ما نيستند!!»

اوستاي مهربان ما در جلسه شب قبل در شوراي مسجد ولوال كه اين قضاوت‌ها صورت گرفته بود، به نفع ما مقاومت كرد و گفت:

"آخر اين چه حرفي است، چگونه مي‌توان اين جوانان را طرد كرد؟ آنها در هيچ مسند و منصبي نيستند، آنها به نيروي بازوي خود متكي هستند و تازه اگر بخواهند كسي را مجازات كنند به كار سخت عملگي و كارگري ساختماني در اردوگاه‌هاي كار مي‌گمارند. اينها هم به همان كار سخت مجازات‌گونه اشتغال دارند و بيل و كلنگ آخرين دستاويز آنها براي كار و معاش است.»

اين استدلال‌هاي دلسوزانه آقانصير چندان مؤثر نبود، خشم و نگراني مخالفان بيش از اين بود؛ آنها مي‌گفتند اين اقليت پرادعا - يعني ما - حرف‌زيادي مي‌زنند و نبايد از آنها حمايت شود زيرا آنها اساساً مورد "تأييد" ما نيستند!!

من در آن روزها بر خلاف مخالفان و منتقدان، بسيار مثبت مي‌انديشيدم و علاوه بر آن احساس مي‌كردم كه حرفي براي گفتن دارم و فكري براي آزمودن. از سوي ديگر در عجب بودم كه چه زود و پيش از موعد بزرگ شدم؛ چندان كه براي دولت و حكومت يك عمله در گوشه‌اي دورافتاده از كشور پهناور ايران، اين قدر مهم و مؤثر تلقي مي‌شود كه براي او و همسالان او طرح و نقشه‌اي در محافل مي‌چينند كه مجبور شود حتي بيل را هم فرو گذارد و لابد آن قدر نان نخورد تا جان به جان‌آفرين تسليم كند!!

این ابیات من زبان حال آن روزها بود.

 

™    ™

بيل

آن يكي گفتا كه بيلت منكر است
عينك و زلف و سبيلت منكر است

با كلنگ و سنگ و آجر با كتاب
در جدال فكر ما كردي شتاب

چون كه در بيلت علامت داشتي
تو نشاني از "خيانت" داشتي

آن يكي همسايه‌ات ديروز گفت
تو كتابي خوانده با‌حجم كُلفت!!

ما به "تأييد" تو اينك مانع‌ايم‌
گرچه با تبعيد و هجرت قانع‌ايم‌

™    ™

وقتي شرح ماوقع را از اوستا شنيديم، دانستيم كه بيش از اين درنگ جايز نيست و مجبور شديم كه از شغل شريف عملگي استعفا دهيم. از آن به بعد در فكر بودم كه جلاي وطن كنم. اين فكر جديد دلايل كافي داشت. طي آن چند سال به كرّات در آزمون‌هاي تربيت معلّم شركت مي‌كردم كه براي جذب آموزگاران و دبيران در دانشسراهاي تربيت معلّم برگزار مي‌شد. من هر ساله در امتحانات كتبي با نمره و رتبه خوب قبول ولي در مرحله گزينش مردود مي‌شدم. آن سال‌ها سخت‌گيري‌هايي از اين نوع رايج بود و در مناطق و شهرهاي كوچك البته سخت‌گيرانه‌تر برخورد مي‌كردند.

آن شرايط، امكان جذب و اشتغال مرا در ادارات دولتي منتفي مي‌كرد و اشتغال در بخش خصوصي و حتي پرداختن به كارگري ساختمان هم ديگر مقدور نبود.

در آن سال‌ها‌به نيروي فكر و كلمه پي‌ بردم. من گاهي سخنراني مي‌كردم، با قرآن الفتي ديرينه داشتم و كمي تفسير قرآن مي‌دانستم. فردي ‌مذهبي و معتقدبودم و البته بسيار كتاب مي‌خواندم ولي تا آن زمان به حزب و گروه خاصي وابستگي نداشتم.

اين ويژگي‌ها كافي بود كه در معرض توجه نسبي محيط پيرامون باشم. آنها حرف‌ها و تحليل‌هاي متمايزي از من مي‌شنيدند. سال‌ها بعد در علوم اجتماعي آموختم كه همين ويژگي‌ها براي يك فرد كافي است كه در مظان اتهام و انكار قرار گيرد؛ زيرا جوامع روستايي و روستا - شهري تغيير و تمايز را نه تنها در انديشه بلكه حتي در ابزاري ساده يا لباس نمي‌پذيرند و در اين گونه جوامع همه بايد مثل هم بينديشند، مثل هم كار كنند، مثل هم رفتار كنند و مثل هم متولد شوند، زندگي كنند و مثل هم بميرند. اين رمز پايداري نسبي و ايستايي فرهنگ و مناسبات اجتماعي در جوامع كوچك و توسعه نيافته است. جايي كه هر تفاوتي در انديشه و عمل يك ناهنجاري و حتي جرم تلقي مي‌شود.

در آن سال‌ها سخت در معرض ارزيابي و قضاوت اجتماعي و سياسي رايج بودم. اين امر گرچه يك محدوديت براي جواني مثل من بود، اما در عين حال به من آموخت كه مي‌توان در هر شرايطي مؤثر بود، ايمان داشت و به آرمان خود وفادار ماند. من از شباهت برخي مسايل و مصائبم با شرايط و چالش‌هايي كه بزرگان و قهرمانان داستان‌ها تجربه مي‌كردند، خوشحال بودم؛ زيرا اين شرايط مرا با روح آنها پيوند مي‌زد و در عين عسرت و تاريكي، چشم‌انداز روشني را بشارت مي‌داد.

 

ادامه دارد...

 

خواندن 414 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
کد: 1083