پس از مدتها از آن خیابان رد شدم،باد تمام خاطره ها را به یادم اورد.صندای خنده ات در گوشم پیچید.همان کافه همیشگی.نگاه کردم،به همون صندلی که همیشه روش مینشستیم،اما الان کسایه دیگه ای جای مارو گرفته بودن.یاد روزی افتادم که همینجا رو همین صندلی قهوه تلخ سفارش داده بودیم و تو داشتی با خنده از خاطرات شب گذشتت حرف میزدی و منم همینجور محوت شده بودم.چشمات و لبخندت نمیذاشت تلخی قهوه رو حس کنم حتی نمیذاشت صداتو گوش کنم.تو چشمات کلی حرف بود.ولی الان دیگ خنده هات نیست.فقط میتونم یاد اون روزا بیوفتم و با خاطراتت زندگی کنم.هرروز عکست جلو چشمه.ولی خودمونیما چرا یهو دلتو زد
زهرا امانی