ماجراهای کلاردشتی (قسمت سی و ششم)

چهارشنبه, 04 اسفند 1400 ساعت 18:17 نوشته شده توسط  علی ملک پور اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 

تشویش بیهوده:

اوایل خرداد ماه 1368 بود که دوستم آقای محمدرضا تحریری که در بنیاد مستضعفان مرکز مشغول به کار بود از من دعوت کرد که یک شغل کارشناسی را در این نهاد پذیرا شوم. من از سر کنجکاوی و تجربه پذیرفتم و از نیمه دوم خردادماه 1368 وارد بخش روابط عمومی بنیاد مستضعفان شدم. پس از آموزگاری دوسال‌هام در تهران، این اولین بار بود که در یک سازمان متفاوت مشغول به کار شده بودم. به‌جز بنیاد، قبلاً تقاضای استخدام در سازمان بهزیستی مرکز و نیز سازمان مرکزی شرکت مخابرات داده بودم. با همه آن درخواست‌ها موافقت شده بود. من تا امروز هیچ گاه در تمنای شغلی نبودم و در واقع این من بودم که بین فرصت‌های شغلی متنوع در سازمان‌ها دائماً بد و خوب می‌کردم و دست به گزینش می‌زدم. این واقعیت‌ها نشان می‌داد که من در گذشته چقدر اشتباه و بدبینانه فکر می‌کردم. با توجه به تجارب نسبتاً ناموفقم در گذشته، امیدواری چندانی به یافتن شغل مناسب نداشتم، ولی هنوز تحصیلم به اتمام نرسیده بود كه چندین فرصت شغلی مناسب در سازمان‌های معتبر به من خوشامد گفتند. به من ثابت شد که تشویش‌های چندساله من برای یافتن شغل تا چه حد بی‌اساس بود.

در واقع ما جهان را و جامعه را از نگاه خود و برحسب تجربه‌های فردی تفسیر می‌کنیم. ما اغلب قدرت آن را نداریم که همه‌ي جنبه‌های پیدا و پنهان واقعیت‌ها را تحلیل و پیش‌بینی کنیم. این درسی است که خود واقعیت‌ها به ما می‌آموزند.

حالا نه تنها یک شغل نسبتاً ثابت پیدا کردم، بلکه مهم‌تر از آن اینکه آموختم انسان ممکن است سال‌ها به یک مسئله فکر کند و دغدغه داشته باشد بی‌آنکه قدرت خود و قدرت جامعه را به درستی بشناسد.

شغل من در بنیاد مستضعفان چندان درخشان و مهم نبود. من مسئول رسیدگی و تحلیل کارشناسی پرونده مجروحان جنگی (جانبازان) بودم که پس از خاتمه جنگ سیل انبوه درخواست‌های مالی، رفاهی، بهداشتی و پزشکی، فرهنگی، خانوادگی، تحصیلی و... آنها به سمت بنیاد سرازیر شده بود. طبقه‌بندی و تحلیل و گزارش از انواع و کیفیت این درخواست‌ها به چندین کارشناس نیاز داشت و من هم به همراه چند نفر دیگر به واسطه دوستان خود و به همین دلیل دعوت به کار شده بودم.

درخواست های متقاضیان خدمات از بنیاد به حدی بود که نام بنیاد مستضعفان بعدها به «بنیاد جانبازان» تغییر یافت. پس از یک هفته کار و در اواخر تیرماه به مدت 15 روز تقاضای برگشت به دانشکده را مطرح کردم که طی این مدت برنامه امتحانات پایان ترم را پشت سر گذارم. من بعد از 15 تیر ماه 1368 مجدداً به بنیاد برگشتم و کارم را رسماً شروع کردم.

در ابتدای کار، یک رئیس داشتم که تحصیلات دیپلم داشت ولی فردی باهوش و مدیر بود. او سرپرستی من و یکی دو نفر از دوستان تازه‌وارد را بر عهده داشت. این وضعیت دیری نپایید و من پس از یک ماه سرپرست و مسئول واحدی شدم که در آن مشغول به کار شده بودم. این کار تا حدی موجب ناخرسندی همکاران دیگری شد که سابقه‌ای به مراتب بیشتر از من داشتند. اما این تصمیم مقام مافوق بود که من به واسطه گزارش‌ها و تحلیل‌های «مدیرپسند»ی که ارائه می‌کردم، توجه و اعتماد او را جلب کردم.

 

آسمان یک‌رنگ:

سال‌های کار و خدمت من در بنیاد، فراز و نشیب چندانی نداشت. یک بار در همان اوایل چیزی نمانده بود که از شغلم استعفاء دهم و از بنیاد بروم. دلیل آن تصمیم من این بود که گفتم من باید در یک سازمان تخصصی و حرفه‌ای‌تر همچون سازمان برنامه و بودجه کار کنم یا در شرکت مخابرات و یا مثلاً در استانداری. این مسئله را با یکی از دوستان پزشکم که مورد وثوق من بود در میان گذاشتم. او در پاسخ گفت: الان همه جا آسمان به همین رنگ است. بنیاد و سازمان برنامه و بودجه، آموزش و پرورش، جنگلبانی، مخابرات و وزارت خارجه، همه مثل هم‌اند. بد یا خوب فرقی ندارد. بنابراین اگر هر جای دیگری بروی همین احساس را خواهی داشت. قضاوت و تحلیل او درست بود. تنها تفاوت بنیاد با آن سازمان‌ها این بود که بنیاد، حقوق به مراتب بیشتری به کارکنان خود پرداخت می‌کرد و در شرایطی اگر همه چیز بالنسبه برابر باشد، حقوق بالاتر خود یک جاذبه است. حقوق من در بنیاد، در تیرماه سال 1368، معادل 8216 تومان بود.

من نیز استدلال دوستم را پذیرفتم و متقاعد شدم که در بنیاد بمانم. همین امروز هم کسی نمی‌تواند تفاوت محسوسی بین سازمان‌های مختلف اداری و حتی دانشگاهی بیابد. همه سازمان‌ها و نهادها به درجات مختلف سیاسی و ایدئولوژیک دارای فضا و جو سازمانی کم و بیش یکسانی هستند. دوستم می‌گفت: تنها یک راه‌حل داری، اینکه در هیچ یک از سازمان‌ها و نهادها کار نکنی و قید کار دولتی را بزنی. این سخن گرچه درست‌تر از سخن قبلی او بود، ولی من شرایط پذیرش چنان پیشنهادی را نداشتم.

 

ادامه دارد...

خواندن 380 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
کد: 1118