چاپ کردن این صفحه

ماجراهای کلاردشتی ( قسمت پنجاهم - پایانی )

دوشنبه, 25 مهر 1401 ساعت 17:59 نوشته شده توسط  علی ملک پور اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 

مرامنامه‌ي من؛

این کتاب را از آن رو نوشتم که به توصیه قرآن، نعمت‌ها و موهبت‌هایی که به من ارزانی شد را یادآور شوم (و اما بنعمت ربک فحدث - قرآن کریم) و اذعان کنم که من شهروندی همانند دیگران هستم، ولی این موهبت و فرصتی است که خداوند به من ارزانی کرده تا (احتمالاً) کلامم در افراد واکنش‌های مثبت، تغییر سازنده و نیروی انگیزاننده ایجاد کند.

سخت براين باورم که دو نعمت "بیان" و "قلم" به رایگان به ما ارزانی نمي‌شود، بلکه در ازای آن، مسئولیت کشف حقایق و مهم‌تر از آن رسالت بیان حقایق و عمل به آن در هر سطحی از فهم و ادراک و توان علمی و عملی، نیز به ما محوّل شده است. هیچ کس به اندازه‌ي خود من متوجه این مهم نیست، اینکه فردی برغم محدودیت‌های مضاعف فردی، خانوادگی و محیطی از کارگری ساده تا کنشگری فرهنگی و آموزشی و آکادمیک، نشانی از فضل و بخشندگی خداوند و نشانی دیگر از احاله مسئولیت اجتماعی، شهروندی، دینی و ملی به عهدة اوست تا با چه کیفیتی این آگاهی، و آن دو فضیلت (بیان و قلم) را در مسیر حقیقت و منافع مردم به کار می‌گیرد. من با وقوف به این ساز و کارها و نشانه‌ها و مسئولیت‌های مترتب بر آن، با خدای خود عهد کردم که هرچه از مال و جان و کلام و حکمت و آگاهی و توانایی و اراده و ایمان و علم، سهم من از تقدیر باشد، - کم یا زیاد- همه را بی‌کم و کاست در خدمت شناخت حقیقت، بیان حقیقت و عمل به حقیقت بکار گیرم و از این همه برای منفعت شخصی یا مصلحت فردی بهره‌برداری نکنم و خود را وقف "حقیقت" و "مردم" كنم. و این همه را در عمل اجتماعی، عمل فردی و زندگی حرفه‌ای‌ام چنان به کار بندم که انتفاع آن مستقیماً و تماماً به جامعه و مردمم از همه اقوام و ادیان و فرهنگ‌ها جاری شود و تا جایی که در توان دارم، چنین باشم و چنان کنم و به واسطه این "وقف" و خودباختگی داوطلبانه هرچه رنج و ناملایمات و سختی و نامرادی را تحمل کنم و با دست و دلی پر از عشق به این «باختن و ساختن» روزگار بگذرانم و چنان باشم که چیزی از من، برای من نباشد و چیزی جز عشق و فداکاری به "مردم" و سرزمینم و دیگر مردمان در دیگر سرزمین‌ها، در سر نپرورانم و دغدغه‌اي جز بیان کرامت آنان و دفاع علمی و عملی از "مرام مردمی" نداشته باشم و جز تقدیم همه آن نعمت‌ها و موهبت‌ها به ایشان از مرد و زن، یکجا و به تمامی، هنری و هویتی را جستجو نکنم.

این ایده‌ها و باورهایم را در قالب ابیات زیر خلاصه کرده‌ام:

 

چون تو را باشد بيان و عقل و هوش/
یعنی ای عاقل برای حق بکوش

عاقلان را اين كلام و علم و حلم/
جملگی شد آزمون‌هايی مهم

حق نشانی از خدا در آدمی است/
حق به مقیاس زمینی، "مردمی" است

علم و افكار و هنرهای جهان/
جاودان ماند به مهر مردمان

ور نه صد دفتر مقاله ، لوح زر/
می نپاید تا سه فردای دگر

مهر مردم تا روانم شاد كرد/
از غم روز و شبم آزاد كرد

 

اي دوست، اي مخاطب!؛

از پيدا و پنهان زندگي و روزگار خود گفتم، تو مرا با كسي مقايسه نكن، من روستازاده‌اي از دوردست‌ها هستم، من از صخره‌ها و از فراز كوه‌ها و درّه‌هاي طبيعت كلاردشت سر بر آوردم و روييدم، من صخره‌ها و كوره‌راه‌‌هاي سخت زندگي را نيز در نورديدم، من از آنجا آمدم و اكنون در اينجا و در اين زمان با تو سخن مي‌گويم، مرا فقط با خودم مقايسه كن.

من در آنچه  زندگي متعارف مي‌خوانند، بسيار شكست‌خوردم، اما مگر شكست هم كم نعمتي است! شكست آن روی سکه پیروزی است. به رغم اين همه، اما دو پيروزي مهم و دو گوهر بي‌بديل به من عطا شد كه در كميّت و كيفيت جبران همه شكست‌هاي‌ من است. اين دو موهبت آن قدر مهم و ارزشمند است كه مي‌توانم بگويم به واسطه آن‌ها، شكست نيز به معناي متعارف آن برايم بي‌معني است و آن دو گوهر بي‌بديل عبارتست از اول، رهسپاري در پی كاروان "علم" و دوم، دل‌سپاري به نداي "ايمان".

در مراتب بهره‌مندي خود از اين دو اما، هيچ ادعايي ندارم ولي دل‌خوش و سرشار از رضايتم كه در اين مسيرم و در شمار روندگان با كاروان علم و گروندگان به ايمانم. علم و ايمان منجي من است و احساس خوبي  كه هميشه همراه من است. و هرگز آن را پاياني نيست، از اين دو سرچشمه‌ي رضايت و سعادت مي‌تراود.

اكنون كه با شما سخن مي‌گويم، "علم و ايمان"، شالوده و راهبرد زندگي مرا رقم مي‌زند. مرام‌من و آرمان‌هاي من از سال‌ها پيش، تا هرچه زنده‌ام، در همين چارچوب است، علم و ايماني كه از آن  سخن مي‌گويم در هفت مؤلفه‌ي زير تبلور يافته است:

1- خدا

2- مردم (مرد و زن)

3- كتاب

4- قرآن

5- طبيعت

6- هنر

7- آزادي

 

1- "خدا":

من يك خداپرستم. باور دارم كه "جهان را صاحبي باشد خدا نام". و بر آنم كه اين باورم هرگز كاستي نگيرد. من شيفته‌ي حقيقتم و خداوند "حقيقت مطلق" و منشاء و مبدأ و معناي همه‌ي حقايق است.

 

 

2- "مردم":

‌من خداپرستم و دين‌باور، اما خدا را چگونه بپرستم، و چگونه عشقم را به او اثبات كنم؟ او خود راهنماي من است، خدا به من فرمان داد كه او را نيايش و پرستش كنم و عشقم را به او نيز با عشق به "مردم" و خدمت به آن‌ها – كه جانشينان و سفارش‌شدگان او در زمين‌اند – تمرين كنم و به غايت برسانم. اين باور من است در پيوند خدا و مردم. اين عشق و پيوند چنان است كه پرستش هيچ معبودي جز "او" برايم مقدور و مجاز نيست. خدايي كه من مي‌شناسم خالق، حامي و هادي مردم – از مرد و زن - است.

بعد از خدا "مردم" والاترين حقيقت هستي است و پيامبران و كتب آسماني و پيشوايان و صالحان جملگي بر اين مأموريت گماشته‌شده‌اند كه حقيقت مطلق (خدا) و ارزش و اعتبار و منزلت "مردم" را به ما بشناسانند و بدين امر رهنمون شوند. پس نام مردم، نان مردم و جان و عشق و ايمان مردم و هم كار و فكر و كيان مردم، ملگي به اين اعتبار مهم و شايسته تكريم و تعظيم است.

 

3- كتاب:

كتاب معنابخش و مفهوم زندگي است. كتاب به باورها، عقايد و آرمان و افكار و اعمال ما معنا مي‌بخشد و بدون كتاب، استواري و معناهاي عالي بر نمي‌گيرد. آن كس كه كتاب نمي‌خواند، هر چه مي‌توانست باشد، نيست. من از گذشته خود جز كتاب‌هايي كه نخواندم، حسرت هيچ برد و باختي را در دل ندارم.

 

4- قرآن:

آنچه از هستي، حقيقت، خدا و مردم دريافتم، ملهم از "قرآن" است. قرآن كشف بزرگ زندگي من است. حقايقي كه در اين كتاب الهي به محمد(ص) پيامبر نازل شده است، راهنماي من است و در حقيقت آن و انتسابش به وحي و نزولش  در چارچوب رسالت پيامبر ترديد ندارم. اين قضاوت من تاكنون دايماً تأييد شده است؛ كسي كه قرآن را مي‌شناسد، در برابر آن يا ايمان مي‌آورد و يا تواضع و خشوع مي‌كند و آن كس كه قرآن نمي‌خواند، نه ايمان مي‌آورد و نه خشوعي مي‌ورزد، چون از آن چيزي نمي‌داند. در همه‌ي سال‌هاي عمرم حتّي يك نفر را نديدم كه در حدي متوسط و بالا قرآن بداند و قرآن بفهمد ولي آن را سبك بشمارد و دست‌كم بگيرد.

قرآن اما در ميان مسلمانان نيز ناشناخته است. آنها دين خود را بدون آگاهي، بحث و گفت و گو و تأمل در قرآن پي مي‌گيرند و ادراك و فهم و تفسير آن را به ديگران - رهبران و نخبگان رسمي در فرقه‌هاي ديني – مي‌سپرند، حال آنكه قرآن كتاب هدايت "مردم" يعني فراگيرتر از جمع مؤمنان و نه فقط كتاب نخبگان و رهبران و مفسران است.

 

5- طبيعت:

طبيعت مهد و ميزبان ماست. ما انسان‌ها جديدترين عضو حاضر در سفره‌ي طبيعت در سلسله مراتب موجوداتيم. ما حق تعدي و تعرض نسبت به ديگر آفريده‌ها را نداريم. حفظ حرمت ميزبان، شرط ادب است.

طبيعت در نظر من، امانتي از جانب خدا در نزد ماست، تا در آن بروييم و بباليم و نشو و نما كنيم، در كنار همسايگان قديمي و محترم از همه‌ي موجودات از جمادات تا گياهان  و جانوران.

وجود من تركيبي از عناصر طبيعت است. پس من چگونه مي‌توانم تهديدي عليه هستي و هويّت آن باشم؟! من مديون طبيعت و وامدار آن هستم. من از اين‌رو عاشق طبيعت هستم و خدمت‌گزار آن. در هر جمعي و سطحي كه برايم مقدور باشد، در محافل و مجامع حامي طبيعت، خدمت مي‌كنم، مبارزه و فداكاري مي‌كنم.  من براي درختان احترام ويژه قائلم و در هر بار حضور در جنگل كه مجمع عمومي درختان است، با شمار زيادي  از درختان بزرگ و كوچك دست مي‌دهم به ارادت و عيادت و احوال‌پرسي مؤدبانه.

 

6- هنر:

هنر روح زندگي است و زيستن بي‌حضور و حيات هنر بي‌معني‌ست، چون كالبدي بي‌جان. هنر از هر نوعي سزاوار آموختن، انديشيدن و بهره‌بردن است، چندان كه زندگي  در همه جلوه‌هاي خود زيباست.

در آن ميان، موسيقي مصرف اجتماعي بيشتري دارد. زبان موسيقي زبان جهاني است و به قولي، تنها زباني است كه نياز به ترجمه ندارد. من بر اين باورم كه اگر زنده ماندن بدون آب و نان و هوا، ميسر باشد - كه نيست - آنگاه "بودن" بي‌موسيقي نيز قابل تصور است. آنكه موسيقي را نمي‌شناسد، نمي‌ستايد و يا آن را بر نمي‌تابد، هر آنچه فراسوي موسيقي براي او مي‌ماند، هرچه باشد، زندگي در معناي متعالي آن نيست، بلكه زيستني است بي‌نوا، و لاجرم زنده‌اي بينوا!

در جامعه نيز نحوه‌ي برخورد شهروندان و حكمرانان با هنر،  نحوه مديريت و گذران زندگي فردي و اجتماعي را در همه‌ي ابعاد ديگر قابل پيش‌بيني مي‌كند. تو بگو با هنر و موسيقي چه ميانه‌اي داري،تا من بگويم در انديشه  و مذهب و اقتصاد و فرهنگ و سياست چگونه‌اي؟!

مرا با هنر الفتي ديرينه است و با موسيقي مؤانستي بيشينه. زندان فقط جايي نيست كه درها و دروازه‌ها بر روي ساكنانش بسته باشد، بلكه زندان هر جايي است كه موسيقي فراموش باشد و سازها غريب و خاموش!

 

 

7- آزادي:

"آزادي" فلسفه‌ي زندگي است. هم آرمان است، هم روش، هم وسيله و هم هدف. و اين تنها آزادي است كه اين همه خصايص را يكجا در خود دارد.

آزادي تنها هدفي است كه ارزش فداكاري در حدّ جان را دارد، زيرا به هر هدف و آرمان ديگري كه باور داشته باشيم، آن ارزش و آن آرمان، تنها با وجود آزادي معني و مصداق مي‌يابد. مذهب، سياست، فرهنگ، حقيقت، زندگي، طبيعت، توسعه و ... همه با آزادي – و فقط آزادي - امكان ظهور و بروز واقعي در زندگي فردي و اجتماعي دارد. آزادي لازمه خداپرستي، مقدمه ايمان، مصداق حقيقت، مايه‌ي زندگي و موجد توسعه است.

پس آزادي به يك معنا، خودِ زندگي است و توسعه نيز- به تعبير آمارتياسن- چيزي جزآزادي نيست، آزادي از فقر، از استبداد، از تبعيض و آزادي از نابرابري.

تجربه زيسته و آموخته‌هايم ايمان خلل‌ناپذير به آزادي را برايم به ارمغان آورد. جامعه‌شناسي به اين باور و ايمان من انتظام نظري و عملي داد و مذهب آزادي  را تعالي بخشيد و از قلمرو سياست و اقتصاد و اجتماع  و فرهنگ تا فراسوي عرفان و ملكوت ارتقا داد.

بدون آزادي، خداپرستي مشكل و بلكه ناممكن است، زيرا در فقدان آزادي، خداونداني چند - بت‌هاي زنده و مرده - داعيه‌دار خدايي‌اند و خداي واحد تا خلع‌يد از اين معبودان، خود را به ما نمي‌شناساند.

آزادي از قيد خدايان زميني، شرط ايمان و عبادت راستين است. آزادي غايت زندگي نيست، ولي بدون آزادي به اهداف و غايت متعالي هم نمي‌توان رسيد.

پس آزادي از جمله حقايقي است كه چه خداباور باشيم و چه غيرخداباور، در راه تحقق بي‌كم و كاست آن مي‌توانيم با همه آزادگان عالَم-  فراتر  از مرزبندي‌هاي عقيدتي - ائتلاف كنيم. آزادي پيش‌نياز زندگي است و روش زيستنني انساني و هم آرماني مقدس و جهاني.

من به مبارزه‌ براي آزادي پاي‌بندم، مبارزه‌اي مسالمت‌آميز و قانوني، زيرا مبارزه براي آزادي، والاترين معناي قابل تصور براي زندگي است و همه‌ي صورت‌ها و اشكال و انواع زندگي ذيل اين والاترين آزمان، قابل تعريف است. من در زندگي آرزو و آرماني جز آزادي ندارم و در صدد به دست آوردن چيزي نيستم و در كسب منفعت و موفقيتي نيستم، جز موهبت آزادي براي خود، براي مردم و جامعه.

آزادي براي خود، يعني رهايي از همه‌ي آنچه مانع از عشق  و فداكاري و جانبازي من براي آزادي است. اگر آزادي نباشد، زندگي آن قدر ارزش ندارد كه براي حفظ و بقاي آن چندان بكوشيم. شايد تنها ارزش قابل تصور براي زندگي، در شرايط فقدان آزادي، آن باشد كه براي "آزادي" فدا شود، تا از اين طريق زندگي، ارزش خود را باز يابد، حتي از راه مرگ. زيرا مرگ هم خود صورتي از آزادي است، آزادي از رنج‌ها، چالش‌ها، تناقض‌ها، و مهم‌تر از همه، آزادي از شرايط فقدان آزادي.

 

 

جان ما از جام آزادي خوش است/
بي‌وجودش زندگي آدم‌كش است

قدر قانون بشر از قدر او/
پرتو علم و خِرد از بدر او

سا ل‌ها جان را به غم اندوده‌ايم/
زندگي را بيش و كم فرسوده‌ايم

حاصل عمري اگر "آزادي" است/
هر غم و هر بيش و كم را شادي است

 

پایان.

خواندن 575 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(2 رای‌ها)
کد: 1155